Pain[ZIAM]

By xoxWTF

2.7K 833 1.6K

-من با درد زاده شدم... با درد زندگی کردم‌... و با درد خواهم مرد... غیر از بخشیدن درد... ازم چی میخوای؟ +شاید... More

•1•پدر جدید!
•2•هموفوبیک!
•3•کینه
•4•دیگه، سکوت کافیه!
•5•اوخی!
•6•فقط یه شوخی بود!
•7•رِفیق..؟!
•8•فرصت
•10•داره یواش یواش ازت خوشم میاد!
اممم کسی هست که اگه ادامه بدم استوریو بخونه؟😂
•11•توبیخ
•12•بهت اعتماد کرده بودم (:
•13•ترس
•14• منتظر باش!
•15•بذار کمکت کنم

•9•کلاب

123 55 133
By xoxWTF

اگه لیام توانایی دار زدن خودشُ داشت بدون شک این کارُ انجام میداد... بدون اینکه یک ثانیه برای این کار صبر کنه!

باورش نمیکرد که روزی انقدر حماقت به خرج بده... کاریُ انجام بده که حتی دلیلی برای انجامش نداشت...!

البته دلیل که داشت... ولی دلیلاش حالا، همه شون براش مزخرف به نظر میرسیدن!

نفسشو کلافه به بیرون فوت کرد و بیخیال قدم رو رفتن توی اتاق شد، خودشو روی تخت تقریبا پرت کرد.

چند بار پشت سرهم کف دستاشو روی صورتش کشید و در انتها بهم تکیه شون داد و جلوی بینیش گرفت.

اگه زینُ دوستاش خواستن توی کلاب بلایی سرش بیارن چی؟

از اونا بعید نبود...!

کاش... حداقل به لویی یا بقیه خبر میداد که چند دقیقه بعد میخواد چ غلطی بکنه...

کاش قبل از رفتن در اتاق مامانشو میزد و با گفتن" هی مامان من و دوستام قراره بریم کلاب و خوش بگذرونیم" خونه رو ترک میکرد ولی حاضر بود شرط ببنده قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه مامانش با هف روش سامورایی قرار بود از زندگیش ساقطش کنه!

خب... پیش خودش اعتراف کرد که داره توی ذهنش زیادی به قضیه جو میده.

این فقط یه بیرون رفتن ساده س!

مث وقتی که با هری و نایل و لویی میرفتن کافه... یا کافی نت تا چند دست باهم بازی کنن!

فقط این یه مورد بیرون رفتن یکم از خط قرمزاش بیرون بودُ‌... یکم بعضی از اعتقادشو زیر سوال میبرد؟ ولی اینا که چیز چندان مهمی نبود لیام میتونست حلش کنه...

واقعا میتونست؟

توی دلش فریاد کشید نه و با عصبانیت بالشو چنگ زد و محکم به صورتش کوبید.

انگار داشت با این کارش خودشو به خاطر قبول کردن پیشنهاد زین مجازات میکرد!

نفهمید چند دقیقه روی تخت نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت که با دیدن عددهای درخشان روی ساعت دیجیتالی گوشه ی اتاقش برق از کله ش پرید.

باید همین الان تصمیم میگرفت.

یا باید بیخیال فکرای توی سرش میشد و میشست توی خونه و به زندگی شت قبلیش ادامه میداد...

و یا از جاش بلند میشدو یکم توی این زندگی روتین و خسته کننده ش جرئت یه خرج میداد!

هرچند لیامِ منطقی درونش بهش یادآوری کرد که انجام حماقته تا به خرج دادن جرئت.

چند ثانیه توی سکوت به ساعت نگاه کرد و بعدش...

-جهنم و ضرر!

با گفتن این حرف بالشو روی تخت پرت کرد و از جاش بلند شد.

اهمیتی نداد که چی داره تنش میکنه‌.

همیشه به تک تک چیزایی که تنش میکرد توجه میکرد و براش مهم بود خوش پوش بودن ولی الان به قدری هیجان داشت که همه چیو فراموش میکرد.

فقط دلش میخواست این شبی که براش مث جهنم بود تموم بشه.

حتی چراغ اتاقم روشن نکرد که وضعشو توی آینه چک کنه.

میترسید که با همین یه کار کوچیک مادرش بیدار بشه و همه چی خراب بشه.

با اینکه فاصله ی اتاق خودشو مامانش به قدری زیاد بود که متوجهش بشه... ولی ترحیح داد ریسک نکنه!

بعد از برداشتن گوشیش دستشو روی دستگیره گذاشت و با کمترین صدای ممکن در و باز کرد.

روی پنجه ی پا از اتاق خارج شد و با احتیاط اطرافشو نگاه کرد.

لحظه ای از وضعیتی که توش بود خنده ش گرفت.

اولین بارش بود که جیمز باند بازی در میاورد این حس براش عجیب بود.

با نفس حبس شده دونه دونه از پله ها پایین رفت و وقتی کف پاش آخرین پله رو لمس کرد لبخند پیروز مندانه ای زد و نفس عمیق کشید.

امّا قبل از اینکه حتی بتونه کامل نفس عمیقشو بکشه لامپ پزیرایی روشن شد.

و همزمان همه ی پرهاش باهاش ریخت.

+لیام؟

مادرش بهت زده گفت و همینم باعث شد لیام شکه سریع به عقب بچرخه و اونم ری اکشن مشابه مادرشو نشون بده: مامان؟

چند ثانیه نگاه خشک زده شون بین هم دیگه رد و بدل شد و در انتها مادرش از اون بهت اولیه خارج شد و مشکوک لب زد: ساعت یک شبیه... جنابعالی باید الان خواب باشی... فک کنم گفته بودی امتحان داری برای فردا... هوم؟ پس میشه بپرسم این پایین چیکار میکنی عزیزم؟

با تموم شدن حرفش کف دستشو به کمرش تکیه داد و منتظر جوابی از جانب لیام موند.

لیامی که همه رشته سیم های مغزش توی هم پیچ خورده بود و هیچ ایده ای نداشت چ جوابی به مامانش بده.

چند ثانیه گیج و منگ به مامان مصممش نگاه کرد به امید اینکه جوابی به ذهنش برسه.

-آم... من...

سعی کرد با کلمه های پراکنده ی توی ذهنش یه جمله سرهم کنه.

کف دستشو پشت گردنش کشید و بدون اینکه فکر کنه گفتن حرفش چ عواقبی داره، ناخودآگاه برای در رفتن از مشکل گفت: یادم رفته بود آشغالارو ببرم بیرون!

مادرش با شنیدن جواب لیام چشماش گرد شد و گیج گفت: چی؟

لیام خوشحال از پیدا کردن یه دست آویز برای رهایی از مشکل ادامه داد: آره من شب و خوابیدم، ولی چند دقیقه قبل تشنه م شد و بعد از خواب بیدار شدم. و اون موقع بود که یادم افتاد وای من یادم رفته که آشغالارو ببرم بیرون! و خب مامان خودتم خوب میدونی که من وجدانم اجازه نمیده که از زیر مسئولیت در بِرَ....

+با لباسای بیرون؟

مامانش دست به سینه، حرفشو قطع کرد و یه لنگه ابروشو براش بالا انداخت.

مثل همه ی ژستایی که موقع گرفتن مچ لیام، انجامش میداد.

خب رفیق... گند زدی!

قبل از اینکه بخواد بهانه تراشی کنه با دیدن لباسای تن مامانش چشماش گرد شد.

-مامان... تو خودت... چرا لباسای بیرون پوشیدی؟

و همین یه جمله ی توام با شک، باعث هول شدن مامانش شد. همینم باعث شد که شک لیام بیشتر بشه.

مامانش تند تند گفت: خب... خب... خب من باید برم شیفت! یادت رفته امشب باید شیفت وایسم؟

و با تموم شدن حرفش کیف روی مبلشو چنگ زد و لبخند هول هولکی ای زد: من برم لیام توام برو بخواب باشه؟ مامان دوست داره.

و بوسه ی سریعی به گونه ی لیام بهت زده زد و بدون اینکه اجازه ی واکنشی به لیام بده از خونه خارج شد.

-من مطمئنم اون امشب شیفت نداشت...

***

+دیدی ریدی؟ نگفتم اون یه چسب سه سوته که چسبیده بهمون و با یه فوت نمیشه کندش؟ حالا از عنی که زاییدی راضی ای؟

زین کلافه نوچی کرد و کف دستشو روی صورت تامی که بغل گوشش غر میزد گذاشت و به عقب هولش داد: گمشو تام و با دوس دخترت از کلاب رفتن لذت ببر لازم نیست اون فگوت احمقو تحمل کنی!

پوزخند صداداری زد و بازوهاشو‌ باز کرد: فعلا دارم از بودن کنار خیابون لذت میبرم! حاضرم شرط ببندم اون مارو کاشته اینجا و قرار نیست بیاد! یه ترسوی بچه ننه رو چ ب رفتن به کلاب...

هنوز چند ثانیه از تموم شدن حرف تام نگذشت که صدای نفس نفس زدن کسی باعث شد هر دو به تاریکی زل بزنن.

لیام نفس نفس زنان، به خاطر دویدن چند دقیقه پیشش، بهشون رسید.

مقابلشون ایستاد و بعد نفس گرفتنی آروم لب زد: سلام...

تام از خشم خرناس کشید و در حینی که انگشت فاکشو به لیام نشون میداد سوار وانت شد.

چ پذیرایی گرمی!

چند ثانیه توی سکوت به زین نگاه کرد که زیر نور ماه چشم هاش که به نظر مشکی میرسیدن برق میزد.

جلیقه ی لی بدون آستین تنش بود و همینم باعث میشد تتو های روی بازوش مشخص باشه.

عجیب بود که لیام... برای اولین بار پیش خودش اعتراف کرد زین زیباست...

زین زیباست..‌. ولی زیبایی ای که شاید لایقش نبود.

+سلام...

زین خشک لب زد و بدون اینکه منتطر ری اکشنی از جانب لیام باشه پشت وانت نشست.

همینم باعث تعجب لیام شد.
کنجکاوانه سعی کرد داخل وانت و سرک بکشه که صدای زین مانعش شد: پره... بپر بالا.

لبشو گاز گرفت و خودشو لعنت کرد.

اگه از اون بالا پرت میشد پایین چی؟

+میخوای بغلت کنم بیارمت بالا؟

صدای شیطنت آمیز زین روی افکارش خش انداخت.

بهش چشم غره رفت و با تکیه دادن کف دستش به کف وانت، روش پرید.

به محض اینکه سوار شد ماشین به حرکت دراومد و همینم باعث شد یکم تلو‌تلو بخوره ولی سریع خودشو‌ کنترل کرد و نشست.

با دیدن نیشخند زین روی صورتش اعصابش بیشتر از قبل خرد شد.

ولی فارغ از اینکه امشب تازه شروع شده بود!

سعی کرد خودشو با دیدن ساختمونای اطراف مشغول کنه و کمی از افکاری که توی سرش جولان میدادن خلاص بشه‌.

لیام تعجب کرد از خودش.
همزمان به چند تا چیز متفاوت میتونست فک کنه؟

رفتن به کلاب، بیرون رفتن مامانش این وقت شب، امتحان فرداش که هیچ ایده ای نداشت که قراره چطور بده، بدتر از همه ی اینا بیرون رفتن با پسرایی که حدس میزد تک تکشون به خونش تشنه ان!

نفسشو کلافه به بیرون فوت کرد و انگشتاشو لای موهاش فرو کرد و بهم ریختش.

ناخودآگاه نگاش به سمت زین کشیده شد.
کسی که بیخیال زانوشو خم کرده بود و با تکیه دادن آرنجش بهش، مشغول با گوشیش بود.

نفس عمیق کشید و بیخیال نگاه کردن به زین شد و ترجیح داد تا رسیدن به آخر مسیر چشماشو ببنده.

نمی دونست چند دقیقه بود که چشماشو بسته بود که با حس گرومب گرومب کف وانت از جاش پرید و چشماشو وحشت زده از هم باز کرد.

زین با دیدن ری اکشن لیام نیشخند زد و ازش پیاده شد: اینجا جای چرت زدن نیست فگوت.

شنیدن لقب فگوت از جانب زین براش عادی شده بود با این حال با خودش فکر میکرد که اومدن به اینجا، شاید بتونه بعضی چیزا رو عوض کنه... ولی لیام اشتباه میکرد... نه؟

شایدم بعضی چیزا طول میکشه که تغییر کنه؟

با شنیدن صدای نازک و ناهنجاری از افکارش به بیرون پرت شد.

در حینی که از وانت پیاده میشد با دیدن لوسی چشماشو توی حدقه چرخوند.

و این کارش از چشمای لوسی دور نموند: هوی... چشماتُ برای کی لوچ میکنی؟

لیام بی حوصله شونه بالا انداخت: هیچی.

لوسی باشنیدن جوابش، بهش چشم غره رفت و همراه تام و دیگو وارد کلاب شد.

+چقد خوب بلدی از خودت دفاع کنی.

زین با لحن مسخره ای کنار گوشش لب زد و این کارش باعث شد همه ی عضلات بدن لیام درهم بپیچه.

ازش فاصله گرفت و همینم باعث شد پوزخند روی لبای زین عمیق تر شه.

اخم کرد: حوصله ی دعوا نداشتم؟

زین خود شیفته یه لنگه ابروشو بالا انداخت و دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد: ولی اکیپ ما همیشه پایه ی دعواست.

"آره، تک تک لحظه هاشو یادمه! "

لیام با حرص توی دلش غر زد.

بدون اینکه جوابی به زین بده روی پاشنه ی پا چرخید و سمت کلاب رفت.

زین با دیدن ری اکشن لیام خندید.

خنده از روی تعجب.

لیام چند تا شخصیت تو وجودش داشت که هرروز یکیشو برای زین رو میکرد؟

حس میکرد که این، همون لیامی نبود که از مدرسه تا دم خونه ش، دنبالش راه افتاده بود.

لیام مث خزنده ها که پوست اندازی میکنن هر دفعه یه بخش از شخصیتشو پوست اندازی میکرد شاید؟

"فگوت پوست انداز بُعد شخصیتی!"

از لقبی که بهش داد خنده ش گرفت. سرشو به چپ و راست تکون داد و بیخیال این شد که توی هوای سرد عین احمقا وسط خیابون وایسه.

با وارد شدنش، مثل همیشه بوی سیگارُ مشروب بینیشُ سوزوند ولی باعث سرفه اش نشد.

به هرحال ریه های زین عادت کرده به همه چیز اینجا.

زین با همه ی اینا "بزرگ شده بود! "

بین جمعیت روبه روش که هر کس مشغول کاری بود دنبال رفقاش گشت.

با دیدنشون کنار پیشخان، مسیرشو تغییر داد و سمتشون رفت.

نزدیک دیگویی رفت که مشغول سفارش دادن بود رفت و دستشو روی شونه ش گذاشت: هی هی، برا من که سفارش ندادی؟

خندید و روی صندلی چرخید: مگه گذاشتی سفارش بدم؟ همینکه اومدم بگم، تو نزاشتی.

-عههه پس تا الان داشتی یا اون دختره چی زر میزدی؟

نیشخند زد: داشتم بهش نخ میدادم.

کف دستشو روی پیشخان گذاشت و زبونشو روی لباش کشید: که اینطور... پس اون چس ناله هات راجب صفا چی بود؟

+عااا اونا...

سعی کرد لبخند شیطنت آمیز روی لباشو محو کنه ولی نمی تونست.

زین تک تک حرکات رفیقشو حفظ بود وقتی ک پای صفا به بحث کشیده میشد.

پنجه هاشو پشت سرش قفل کرد و بهش تکیه داد: من خسته شدم خب! تا کی پای صفا بسوزم درحالی که اصن اون منو عنشم حساب نمیکنه؟ همه ش تقصیر توعه!

خندید: تقصیر من؟ وقتی دوست نداره من چی کار کنم خب.

اطرافو نگاه کرد و با ندیدن لیام با تعجب گفت: اون فگوت کوشش؟

بیخیال شونه بالا انداخت: نمیدونم.

زین دهنشو کج کرد: وات؟ نمیدونی؟

دیگو بیخیال تر از قبل شونه بالا انداخت و برخلاف همیشه از بیخیالی دیگو حرصش گرفت.

سرشو به اطرف چرخوند تا شاید بتونه اثری ازش پیدا کنه ولی نه... هیچی!

دیگو هوفی کشید با انگشتاش روی پیشخان ضرب گرفت: چته زین؟ یه گوری رفته دیگه. چ بهتر. یه بلایی سرش بیاد راحت تر ولمون میکنه‌.

ولی زین بی توجه به دیگویی که درحال حرف زدن بود، ازش دور شد و حتی اهمیتی به صدا زدناش نداد و این اونقدر ادامه پیدا کرد تا صدای دیگو به گوشش نرسید.

خود زینم نمی دونست چ مرگشه.
اگه بلایی سر لیام میومد راحت تر میتونستن از شرِ وجودش راحت بشن ولی فارغ از موضوع، دوس نداشت بلایی سرش بیاد.

تنها بهانه ش هم این بود: اون همراه باهاشون اومده بود، پس زین در قبالش مسئول بود. (!)

شایدم حوصله ی یه شب پردردسرُ نداشت.

صدای آهنگ بلندی که توی کلاب پخش میشد داشت روی مخش رژه میرفت... کم کم داشت نامید میشد که با دیدن یه نفر که گوشه ی کلاب نشسته بود ابروهاش از تعجب بالا رفت.

سمتش پا تند کرد و از بین جمعیت اطرافش که مشغول بازیِ قمار بودن خزید.

با رسیدن بهش، دقیقا روبه روش ایستاد.
ولی لیامِ مشغول با گوشی حتی متوجهش نشد.

شایدم متوجه شد، امّا به روی خودش نیاورد.

چند بار محکم کف کفششو به زمین کوبید تا صداش باعث شه که لیام سرشو بالا بیاره ولی نه... انگار قرار نبود اون فگوت از گوشی نازنینش دل بکنه.

چشماشو توی حدقه چرخوند و لگد نسبتا محکمی به ساق پای لیام که در دسترس بود زد.

همینم باعث شد لیام بهت زده فریاد بزنه و گوشی توی دستش از روی دستش روی پاهاش بیوفته.

اخم کرد و درحینی که ساق پاشو میمالید رو به زینی که دست کمی از خودش نداشت گفت: نمی تونستی به جای اینکه بزنیم صدام کنی؟ یا خیلی از زدن خوشت میاد؟

-ما دوستا، از زدن هم دیگه لذت میبریم.

لیام درحالی که گوشیشو بین انگشتاش میگرفت بهش چشم غره رفت.

زین دستاشو توی جیبش فرو کرد و با سرش به سمت بچه ها اشاره کرد: پاشو بریم‌.

لیام ابروشو خم کرد و مث کسی که صدای طرف مقابلو نشنیده گفت: چی؟

زین خنده ای از روی تمسخر کرد و چشماشو توی حدقه چرخوند: چیه نکنه میخوای تا آخر شب بشینی اونجا و منتظر شی یکی بیاد بهت تجاوز کنه؟

لیام پوزخند از خود راضی ای زد: گیا این کلاب نمیان.

زین هم مث خودش پوزخند از خود راضی ای زد: عوضش اینجا پر از دخترای استریته.

اول لیام ری اکشنی به حرف زین نشون نداد ولی بعد از چند ثانیه چشماش گرد شد. بهت زده انگشت اشاره شو سمت خودش گرفت: یه دختر بیاد به من تجاوز کنه؟

زین درحالی که سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره شونه بالا انداخت: تو دخترا رو نمیشناسی... یه دخترِ هورنی مستِ سینگل هر کاری از دستش بر میاد.

و تنها واکنشی که لیام به حرفای زین نشون داد چرخوندن چشماش بود.

وقتی زین بیخیالی لیامُ نسبت به خودش دید جدی ادامه داد: فک کنم تو با "ما" اومده بودی کلاب! پس قبل از اینکه همه مونُ از تصمیمون پشیمون کنی بلند شو و همراه من بیا.

آخر حرفشو تهدید وار زمزمه کرد و چشماشو برای لیام باریک کرد.

و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب لیام بمونه، روی پاشنه ی پا چرخید‌ و ازش دور شد.

"فقط یه شبه... این یه شب لعنتیُ تحمل کن... قول میدم که دیگه مجبور به تحمل چیزی نباشی..."

لیام با عصبانیت زیر لب با خودش زمزمه کرد و از جاش بلند شد.

___________________
یعنی نیم ساعت بود داشتم سر فیلتر شکن جون میکندم :|😂
لامصبا یکی قشنگشو بزارین برا ما واتپدیا بمونه گناه داریم😂😂

خیلی دوس داشتم یه جای باحال تر قطعش کنم ولی حسش نیومد گفتم تا همینجا که نوشتم پابلیش کنم :|

دوس دارین زین متجاوز لیام باشه؟ *نیشخند

پ.ن: هیچ کس به هیچ کس تجاوز نمیکنه نگران نباشید :|😂 یا بهتره بگم خوش حال نشید😂

ووت یادتون نره گناه داره استوری ):

اگه دوسش دارین اد کنید تو ریدینگ لیستتون ):

اکس او اکس او

Continue Reading

You'll Also Like

8.5K 1.3K 19
EX<mafia Yoonmin~ Kookv~ Smut mafia daddykink
16.1K 1K 11
وانشات از کاپل های سریال و فیلم ها
24.2K 751 16
معرفی فیک های ویکوکی که عاشقشونم ❤️❤️ و ممنون از همه ی رایترا واقعا که وقت میزارن و همیچین فیکای قشنگی مینویسن🤧❤️ همچنین اهنگ های انگلیسی مختلف و ما...
6.1K 811 16
جونگکوک تنها بازمانده از نسل اژدهای سیاه برای بدست آوردن تهیونگ اژدهای طلایی هرکاری میکنه چون تنها یک اژدهای طلایی میتونه فرزندی از نسل پولک سیاه یا...