لبه سکو رو گرفت و اول یکی از پاهاش را داخل گذاشت که با حس گرامای ملایم و ارامش بخش سریع کل بدنش را در آب انداخت و تا گردن در آن فرو رفت.

دختر خنده بی‌صدایی کرد و پایین وان زانو زد.

چشمانش بسته بود و از کشیده شدن پارچه خیس و نرم رو روی پوستش لذت میبرد.

هیچ وقت در رویا هم نمیدید که در همچین جایی دراز کشیده باشه کسی بدنش را بشوره. درواقع احساس شرم و گناه داشت. اون خودش یک رئیت اهل تسپروت بود و دختری که در کاخ سلطنتی قدرتمند ترین کشور دنیا مشغول به کار بود تنش را با پارچه‌ای ماساژ میداد.

حدود یک ساعت همان طور گذشت. با دیدن دختر که پارچه سفید بزرگی در دست داشت و ایستاده بود با گرفتن لبه های حوضچه ایستاد. لرزی به خاطر خارج شدن از بین آن ذره‌های گرم که بدنش را مثل پتویی در خود گرفته بودند کرد.

-لطفا سریع باشید. هوا سرده ممکنه بیمار شید.

خدمتکار گفت و باعث شد جونگکوک سریع از سکو پایین بیاد و پارچه‌ای که به خاطر خیس شدن به لگنش چسبیده بود را بدون احمیت از دیده شدن بدنش به سمتی پرت کنه و مستقیم به سمت دختر که آن پارچه لطیف را باز نگه داشته بود بره و خودش را بینش غرق کنه.

برای بار چندم خنده‌ای کرد و آن حصار نخی را برای مقابله با سرما دور تن ظریف پسرک پیچید.

دوباره به اتاق برگشت و به سرعت کنار آن فرورفتی سوزان در دیوار زانو زد. با گرمای آتش شومینه که سطح پوستش را مورد هدف گرفته بود چشمانش را از لذت بی نهایت بست. شانه و قسمتی از سینش که آنها هم شیطنت وجود پسرک را دارا بودند از دست پوشاننده فرار کرده بودند و خود را با دست و دل بازی به رخ جهان میکشیدند.

سرش را به میله های محافظ جلوی شومینه تکیه داد و به فکر فرو رفت.

واقعا شاه تهیونگ کاری کرده بود که نگرانش نباشن؟

واقعا لازم نبود ترسشون تو دلش باشه؟

وقتی اون اینجا نشسته اونا حالشون خوبه؟

مشکلی نداشتن؟

سوالا توی ذهنش رژه میرفتن.

یعنی اینکه الان اینجا بود و مثل همون وقتاییه که بدون یونگی شیرینی هایی که مادرش تازه پخته بود و از دست دو پسر شیطونش قایم کرده بود رو کش میرفت؟! یعنی باید اگر دوباره برادرش را دید و او به حکم تنها خوری باهاش قهر میکرد و خودش ساعت ها با انواع روش های مختلف سعی در به دست اوردن دل برادر بزرگ‌ترش میکرد؟

برای بار دوم در آن روز با دستی که بر شانش نشست ار افکارش به بیرون رانده شد.

نگاهش رو به اون چشمای مهربان داد و بعد از جاش بلند شد.

basical changeUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum