پارت پانزدهم

649 101 11
                                    

سلام بچه ها من برگشتم🤩☺️🤗 الان هم حالم خیلی بهتره و از هفته ی دیگه شاید من هر هفته دوتا پارت بزارم و الا واقعا احساس خیلی خوبی دارم
و از همتون ممنونم که با حرف هاتون بهم انرژی😎💓💓 دوباره دادین و بهم کمک کردین که بتونم دوباره براتون پارت اپ کنم
و‌ در باره ی چیز خیلی متاسفم😔🖤
متاسفم که از نظر بغضی هاتون فیکم یکم فرق داره و مثل فیک های دیگه نیست
اگه شما دیگه نخواین منم به نظرتون احترام میزارم و دیگه اپ نمیکنم 😔🤔ولی اگه دوستش داشته باشین و بخواین که اپ کنم 😍😍حتما اینکارو میکنم

————————————————————

کوک:میگم تو با همه مثل من رفتار میکنی
ته:معلومه نه من فقط با تو اینطوری رفتار میکنم
کوک:اها
از حرفش خوشم اومد ولی من چرا این سوال رو پرسیدم میدونم زده به سرم حتما دیوانه شدم
خدا خودت بهم کمک کن ...
———————————————
کوک
بعد از اون دیگه باهاش حرف نزدم و بعد چند دقیقه رسیدیم
کوک:ممنون که منو رسوندی من دیگه میرم
تو هم برو خونت
ته:کاری نکردم فقط رسوندمت
کوک:باشه پس من میرم
خدافظ
از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه راه افتادم برگشتم و دستمو براش تکون دادم
وقتی رفتم داخل صدای لاستیک های ماشینش رو شنیدم پس وایستاده تا من برم داخل بعد بره چه جنتلمن
یاااااااا کوک حتما دیوانه شدی نه
رفتم اتاقم و لباسمامو عوض کردم و رفتم آشپز خونه ی لیوان شیرموز برای خودم ریختم و خوردمش

ته
از این سوالش خیلی شوکه شدم
ولی مهم نیست پس بهش جواب دادم
ته:معلومه نه من فقط با تو اینطوری رفتار میکنم
کوک:اها
بعدش دیگه حرفی نزد
ولی لپاش کمی قرمز شدند
کیوت
منم دیگه هیچی نگفتم تا دم در خونه رسوندمش
کوک:ممنون که منو رسوندی من دیگه میرم
تو هم برو خونت
ته:کاری نکردم فقط رسوندمت
کوک:باشه پس من میرم
خدافظ
منم هیچی نگفتم و پیاده شد از ماشین و به طرف در خونه اش رفت و درو باز کرد
و برگشت طرفم و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم
وقتی مطمعن شدم رفت خونه ماشین رو روشن کردم و به طرف بار همیشگی رفتم
یونگی و بچه ها الان اونجا بودن
ولی یادم اومد باید تا شب آماده شم و برم دنبال کوکی پس بیخیال بار شدم و راه مو سمت خونه عوض کردم ولی ولی ی چیزی ته دلم میگفت قراره اتفاقه بدی بیوفته نه برای الان برای فردا
من از فردایی که بیاد میترسم
از اینکه کوک بفهمه قراره بازیش بدم و از اینکه گذشته رو یادش بیاد
از اینکه شاید از من متنفر شه ولی من
از همون اول دوستش داشتم از همون بچگیمون فقط دو نفر این رو میدونند
یکی جیهوپ و یکی جین هیونگ
اها حتما براتون سوال شده که من و کوک چرا بچه که بودیم باهم دوست بودیم و من از کجا کوک رو میشناسم
من بهتون میگم
من و کوک از بچگی دوست بودیم
من و کوک باهم بزرگ شدیم وقتی دو سالم بود به دنیا اومد
و خانواده هامون باهم دوست بودن خیلی صمیمی بودن پدرم و آقای جئون مثل برادر بودن اونا هم مثل منو کوک وقتی بچه بودن باهم دوست بودن
و مادرهامون هم دوست های صمیمی بودن ..
پس معلوم بود که من چرا کوک رو‌ میشناختم
ولی شاید میپرسین پس چرا کوک منو یادش نمیاد و چرا الان خانواده هامون باهم دوست نیستن
اینم بهتون میگم
این ها همش تقصیر عموی من و عمه ی کوکی
اونا به خانواده مون حسودی میکردن چون
پدر هامون قرار بود باهم چند تا شرکت و یا چیز هایی بیش‌تری بسازن
ولی عمه ی کوک و عموی من کاری کردن که نشه
اونا خیلی کارا کردن و کسی نفهمید ولی من فهمیدم و کسی به حرفم گوش نمیده
همه فکر میکنن من دشمن خانواده ی کوکی ام
ولی من حقیقت رو‌ میدونم
و میخوام درستش کنم
تنها کسایی که منو باور داشتن
جیهوپ و جین هیونگ و نامجون هیونگ
جیسو نونا منو باور داشتن
و اونا به من کمک میکنن که رابط ی دوتا خانواده رو دوباره درست کنیم
و من میخوام به کوک دوباره مثل بچه گیامون نزدیک بشم من به کمک کوک هم نیاز دارم
شاید بپرسید عمه ی کوک و عموی من چیکار کردن
و من بهتون میگم
اونا ی باعث مرگ چند نفر شدن و انداختن گردن پدر من و آقای جئون
کاری کردن پدرهامون دشمن همشن
ولی من قرار نیست از خانواده ی خودم و خانواده ی کوک انتقام بگیرم من قراره ار عموم و عمه ی کوک انتقام بگیرم
و میمونه سوال آخر
چرا کوک منو نمیشناسه
وقتی کوک هفت سالش بود
تصادف کرد و حافظه اش رو یادش رفت
و همینطور منو اون زمان خانواده هامون دشمن هم شدن و آقای جئون کفت بهتره که کوک منو یادش نباشه
ولی بعد از سه سال کوک برای ده سال رفت امریکا و الان برگشت و من واقعا خوشحالم که برگشته و من به کوک کمک میکنم که گذشت اش رو یادش بیاد و همینطور منو گذشتم و یادش بیاره
و من اینو به خودم و کوک و بقیه قول میدم
که تا اخرش پای کوک وایستم ...

My heart حيث تعيش القصص. اكتشف الآن