2. 𝑇ℎ𝑒 𝑠𝑡𝑜𝑟𝑦 𝑜𝑓 𝑖𝑚𝑚𝑜𝑟𝑎𝑙 𝑏𝑢𝑛𝑛𝑦

1.1K 291 107
                                    

- ببینم، دوست‌دختر داری؟

مین‌هو همونطور که روی گل‌میز سفید رنگ رو با دستمال گردگیری می‌کرد لبخندی زد و سر تکون داد.

- دوستش داری؟ اسمش چیه؟ خوشگله؟

تهیونگ با ذوق پرسید و تی رو محکم توی سطل آب چرخوند، هنوزم معتقد بود اگه خودش کارای خونه رو انجام نده و اونا رو به ربات‌های نظافتچی بسپاره یه آدم از کار افتاده میشد.

- اوممم... اره فکر کنم دوسش دارم، البته هنوز نمی‌دونم دقیقا حسم چیه، ولی وقتی هست خیلی خوشحالم، وقتی هم نیست دلم می‌خواد پیشم باشه. موهاش خیلی بلنده و لب‌های خیلی خوشگلی هم داره، البته هنوز نبوسیدمش چون مامان و باباش اصلا نمیزارن دست بهش بزنم، حتی خودش هم خیلی خجالتیه و فکر بوسه باعث میشه لپاش گل بندازه. من یک ماه ازش بزرگترم، و همکلاسی هم هستیم. اسمش هم لاناست...

- چه غم‌انگیز...

مین‌هو سرش رو بلند کرد و گفت:

- کدومش غم‌انگیزه؟ این که نبوسیدمش؟

- نه، اون که خیلی رمانتیکه چون اولین بوسه‌تون خیلی نسبت به زوج‌های دیگه خاص‌تر میشه. غم‌انگیز اینه که هنوز نمی‌دونی حست چیه. مواظب باش مثل پدرت نشی.

- یعنی توهم بزنم که عاشق شدم؟

- نه، توهم بزنی که عاشق نشدی. البته منم نمی‌دونم حست واقعا چیه چون من تو نیستم، من خودمم و فقط می‌تونم درمورد احساسات خودم اظهار نظر کنم.

- ولی شما راجع حس مامان و بابام اظهار نظر کردید آقای کیم!

تهیونگ انگار که مچش رو گرفته باشن، دست از تی کشیدن سطح چوبی خونه کشید و کمر صاف کرد:

- چون تَه ماجرای پدر و مادرت معلومه و منم از اول زمان آشناییشون در جریان بودم.

- خیلی خب، قانع کننده بود!

مین‌هو گفت و سمت گل‌میز بعدی رفت. بعد از اون خواست شومینه‌ی قدیمین خونه -که دیگه فقط نقش دکور داشت- رو تمیز کنه که چشمش به عکس‌های خانوادگی روی شومینه افتاد. تعداد عکس‌ها زیاد بودن و حتی چند تا هم از خودش بود. یکیشون مال دو سال پیش بود که با پدر و مادرش برای تعطیلات رفته بودن چین. یعنی اون عکس‌هاش رو از پدرش می‌گرفت و چاپ می‌کرد و بعد روی این شومینه می‌گذاشت؟

نگاهی به پدربزرگش که داشت با زحمت و کمردرد خونه رو تی می‌کشید انداخت. کاش زودتر به دیدنش رفته بود، کاش فراموش نمی‌کرد که این مرد تنها همیشه اینجا نشسته و در انتظارشه.

- موزیک بزاریم؟ خواننده‌ی مورد علاقه‌ت کیه؟

تهیونگ گفت و مین‌هو فقط مسخ شده بهش نگاه کرد. احساس بدی داشت، اون باید قدر آدم‌های زندگیش رو بیشتر می‌دونست. اینو از وقتی که فهمیده بود دیگه قرار نیست توی جمعی به اسم خانواده حضور داشته باشه می‌دونست.

Smile in Pain  (VKook) Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum