Part 1

834 153 40
                                    

کافه بیچ وود، همون مقصد همیشگی عصرای پاییزی.

ماشینم رو پارک کردم و توی شیشه خودمو دیدم و موهامو مرتب کردم.
در با صدای جرینگ جرینگ همیشگی‌اش باز شد و صدای خوشحال مارتا که داشت میز اول رو تمیز می‌کرد، شنیدم.
- هری! خوشحالم که می‌بینمت، خیلی وقت بود نیومده بودی این‌جا.
صورت مهربونِ گرد مارتا با موهای نارنجی و چشمای عسلی‌اش، من رو یاد مادربزرگم انداخت.
+ سلام مارتا، منم از دیدنت خوشحالم، راستش این مدت سرم خیلی شلوغ بود.
- خب مهم اینه که الآن اینجایی! همون قهوه‌ی همیشگی درسته؟
+ آره، ممنونم.

میز آخری کنار پنجره مثل همیشه خالی بود. انگار برای من رزرو شده بود. نشستم و لپ‌تاپم رو از کیفم در آوردم.
مارتا قهوه رو توی ماگ طلایی رنگ ریخت و گذاشتش روی میز. بوی قهوه کافه رو پر کرده بود. یه عصر زیبای پاییزی بود.
.
.
.
«۲ سال قبل»
+ از همگی ممنونم که اومدین، امیدوارم منم در آینده از خواندن کتاب‌های شما لذت ببرم.

رونمایی از دومین رمانم تموم شده بود. ان‌قدر استقبال زیاد بود که بعد از یک ماه به چاپ دوم رسیده بود و حالا دومین مراسم رونمایی از کتابم رو برگزار کرده بودم.

کتابخونه‌ی «گرین هاوس» که جایی برای اهالی کتاب و نویسنده هاست، حالا از صدای حرف زدن آدم‌هایی که کتابم رو خوانده بودن، پر شده بود.
مردم توی صف ایستاده بودن تا کتاب رو براشون امضاء کنم و راجع به داستان سؤالاتی می‌پرسیدند.

یه خواننده کتاب جلو اومد و پرسید:
- چرا شخصیت جک، عشقش رو رها کرد در حالی که می‌تونست باهاش بمونه؟ مگه عشق، با هم بودن حتی توی مشکلات نیست؟
+ بعضی وقت‌ها بجای حفظ کردن، باید رهاش کنی. اگه دوستت داشته باشه، خودش برمی‌گرده.
- آره این اتفاق افتاد، منتها آخر داستان! وقتی دیگه امیدی برای عشقش باقی نمونده بود!! بهرحال این چیزی از قشنگی داستان کم نمی‌کنه. میشه اینو برام امضاء کنین؟
لبخند زدم. «حتماً عزیزم. اسمت؟»
- سارا هستم.
+ Thanks for reading my words,
Hope you always have love in your heart,
All the love for you Sarah, H.

صف کم کم کوتاه‌تر می‌شد و صداها کم کم، کمتر می‌شدند.
آخرین کتاب هم امضاء کردم و بلند شدم.

داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم که صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم.
- فکر کنم دیر رسیدم، شت! مراسم رونمایی تموم شده؟
+ سلام. می‌تونم کمک‌تون کنم؟
- خب راستش من می‌خواستم با هری استایلز ملاقاتی داشته باشم.

توی ذهنم می‌گشتم تا چهره‌اش رو بخاطر بیارم! سخت بود ولی چشماش قطعاً مشخصه اصلی چهره‌اش بود، درسته! توی فیلم This Love Will Apart Us بازی کرده بود.
+ آممم، خب شما احتمالاً همون بازیگر فیلم This Love Will Apart Us نیستین؟
- اوه، خب راستش...
+ من هری استایلزم. خوشبختم آقای تاملینسون.
- تنکس گاد. راستش الآن حوصله نداشتم با فن‌ها سر و کله بزنم، خصوصاً اگه هم قد تو باشه!
زدم زیر خنده، اونم خندید.
+ اگه وقت دارین یکم بشینین. راستش منم تا حدی طرفدار شما هستم.
- به نظرت خیلی رسمی حرف نمی‌زنی؟ یکم معذب میشم.
+ آهان ببخشید. خب لوئیس شنیدم واقعاً داشتی توی فیلم غرق می‌شدی!
- راستش اسم من لوئیس نوشته میشه ولی لویی خوانده میشه. فکر کنم من اومده بودم راجع به کتابت باهات حرف بزنم.

دوباره خندیدم و دیدم اونم یه لبخند کوچیک زد.
+ اوه، معذرت می‌خوام، می‌تونی ادامه بدی.
- خب من خیلی از کتابت خوشم اومد، راستش خیلی از ژانر رمان کلاسیک و درام، کتاب نمی‌خوندم ولی کتاب تو واقعاً جذبم کرد. یعنی حس می‌کنم افکار و حرفای مشترکی با هم داریم.
+ اوه، جالبه، خب ادامه بده.

لویی حرف می‌زد و من به تک تک اجزای صورتش نگاه می‌کردم. جوری که زیاد نمی‌تونست باهام ارتباط چشمی برقرار کنه، چون خجالتی بود؛ جوری که دستاشو موقع حرف زدن تکون می‌داد؛ لهجه‌ی شیرین، صدای دوست داشتنی و وقتی که با لبخند به حرفات گوش می‌داد، اولین تصویر من از فردی بود که حتی توی خواب هم فکر نمی‌کردم یه روزی سر راهم سبز بشه و بتونم عاشقش بشم.

اولین دیدار ما توی سالن بزرگ کتابخونه که نور آفتاب عصرگاهی روشن و گرمش کرده بود توی یه روز زمستونی زیبا اتفاق افتاده بود. روزی که تا ابد یادم می‌مونه.

Addictive Hearts [L.S]Where stories live. Discover now