Part 2

495 125 26
                                    

👤 لویی:
بالاخره بعد از کلی موندن توی ترافیک به کتابخونه گرین هاوس رسیدم. چند نفر در حال حرف زدن از اونجا خارج می‌شدن و وقتی به من رسیدن، سرم رو پایین انداختم، چون به اندازه‌ی کافی دیر کرده بودم.

از طبقه بالا صدایی شنیده نمی‌شد، پس سریعتر از پله‌ها بالا رفتم و وقتی رسیدم، فقط یه پسر قد بلند رو دیدم که داشت وسایلش رو جمع می‌کرد تا اونجا رو ترک کنه.
- فکر کنم دیر رسیدم، شت! مراسم رونمایی تموم شده؟
پسر برگشت و برای چند ثانیه بهم نگاه کرد.
+ آممم، خب شما احتمالاً همون بازیگر فیلم This Love Will Apart Us نیستین؟
- اوه، خب راستش...
+ من هری استایلزم. خوشبختم آقای تاملینسون.
- تنکس گاد. راستش الآن حوصله نداشتم با فن‌ها سر و کله بزنم، خصوصاً اگه هم قد تو باشه!

با صدای بلند خندید و منم همراهش خندیدم.
با خودم فکر کردم چقدر این پسر شیرینه. موهای فرفری، قد بلند، چشمای سبز زیبا و یه صدای آروم و آرامش‌بخش که دوست داری ساعت‌ها بهش گوش بدی.

به هری گفتم که چقدر از کتابش خوشم اومد و اونم مدام تشکر می‌کرد و گفت فکر نمی‌کرده یه آدم معروف کتابش رو بخونه.

بعد از چند ساعت هم‌صحبتی، هری گفت: «اوه خدای من، متأسفم فکر کنم خیلی وقتت رو گرفتم لویی، حتماً خیلی کار داری»
- نه اینطور نیست، امروز فقط صبح فیلمبرداری داشتم و سر ست بودم.
+ اوه، پس داری توی یه فیلم جدید بازی می‌کنی! می‌‌تونی موضوعش رو بهم بگی؟
- خب فکر می‌کنم تو آدم رازداری باشی ولی نمی‌تونم داستان رو لو بدم، قراره یه سورپرایز بزرگ باشه؟
+ این عالیه، موفق باشی.
- آممم، خب دیگه وقتشه بریم تا صاحب این‌جا بیرون‌مون ننداخته.
بازم خندید و گفت: «اون آدم مهربونیه، این کارو نمی‌کنه ولی بهتره بریم»

از پله‌ها پایین اومدیم و من، صاحب کتابخونه، پاول رو ملاقات کردم. پاول یه مرد جاافتاده با موهای جوگندمی، صورت کمی تپل و مهربون و با قد تقریباً ۱۷۰ سانتی متر بود.
× اوه، یه چهره‌ی آشنا می‌بینم، شما لویی تاملینسون نیستین آقا؟
هری ما رو بهم معرفی کرد و از پاول به عنوان دوست خانوادگی‌شون یاد کرد.
× هری ۴ساله رو یادم میاد که این‌جا می‌اومد و اصرار می‌کرد براش کتاب قصه بخونم. هنوزم مثل قبل شیرینه، اینطور نیست؟
هری از خجالت سرخ شده بود و می‌خندید و من بهش نگاه کردم.

اون لحظه حس کردم، هری می‌تونه همون شخصی باشه که همیشه دوست داشتم به عنوان همراه کنارم داشته باشم.
- خب مشخصاً اون پسر خوبیه و البته یه نویسنده موفق. مطمئنم در آینده موفق‌تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت می‌کنه.
+ اوه، ممنونم لویی. این نهایت لطفت رو به من می‌رسونه. مطمئنم تو هم موفق خواهی بود و به یه سوپراستار تبدیل میشی.
- آممم، خب پاول می‌تونم ازت بخوام از من و هری یه عکس بگیری؟
چشمای پاول و هری از تعجب گرد شده بود.

بعد از چند ثانیه پاول گفت: «حتماً» و گوشی‌ام رو ازم گرفت.
کنار هری ایستادم و پاول ازمون عکس گرفت.
عکس رو نگاه کردم و دیدم هری، مثل بچه‌ها ذوق کرده توی عکس.
+ انگار دارم از ذوق منفجر میشم.
سه تایی خندیدیم و من گفتم: «از دیدنت خیلی خوشحال شدم، می‌تونم شماره‌ات رو داشته باشم؟»
- حتماً. باعث افتخاره.
شماره‌اش رو برام وارد کرد و منم روی گوشی‌اش زنگ زدم.

از هری و پاول خداحافظی کردم و از کتابخونه خارج شدم.
حس خوبی داشتم و برگشتم تا از پنجره یه بار دیگه داخل کتابخونه رو نگاه کنم.
هری و پاول رو دیدم که با هم می‌خندیدن و حرف می‌زدن. یه لحظه سرشون رو بالا گرفتن و به من نگاه کردن و دست تکون دادن. منم دست تکون دادم و به سمت ماشینم حرکت کردم.

Addictive Hearts [L.S]Where stories live. Discover now