***
سرش رو روی دامن مادرش که با پیشبند سفیدی پوشیده شده بود گزاشت. جونگکوک باید پریروز برمیگشت اما اون هنوز نیومده بود.
دست مادرش بین تار های موهاش میخزید و نفس های لرزونش به گوش یونگی میرسید. خیلی تلاش کرده بود جلوی پسرش گریه نکنه اما این دیگه داشت غیرممکن میشد.
پدرش به اسکله رفته بود تا در مورد کشتی ماهی گیری که جونگکوک برای کار باهاش رفته بود، اطلاعاتی بگیره.
اروم نک انگشتای پاهاش رو که همیشه یخ بود رو با دستاش گرفته بود تا گرم شن.
جونگکوک همیشه روی پنجه پاهاش چهار زانو مینشست تا در عین اذیت کردن برادرش پاهاش رو براش گرم کنه اما الان اون نبود...
با در خونه که باز و بست شد سریع از جاش بلند شد و خودش رو از گردن پدرش آویزون کرد.
-پاپا چی شد؟؟
اروم با کف دستش کمر یونگی رو که اصلا شبیه یه پسر بیست و دو ساله نبود ماساژ داد.
-هنوز هیچ خبری از کشتی نیست.
به دنبال حرفش صدای هق‌هق های دردناک همسر عزیزش بود که توی فضای چوبی خونه میپیچید.
اونا هردو پسرشون رو به اندازه هم دوست داشتند اما حتی خود یونگی هم میدونست جونگکوک جایگاه دیگه‌ای داره و با این موضوع مشکلی نداشت.
جونگکوک نسبت به بچه‌های دیگه متفاوت بود. این موضوع کاملا عادی بود اما چیزی نبود که توی تسپروت باب باشه.
با اینکه جونگکوک از یه زوج زن و مرد زاده شده بود اما کسی که نه ماه تمام جونگکوک رو داخل بدنش پرورش داد پدرش بود نه مادرش.
تفاوت این دو برادر وابسته همین بود. یونگی رو آلیا به دنیا اورده بود و جونگکوک رو آلبرت.
یکی از سنت های احمقانه تسپروت این بود که زن و مردی که هر دو جهشی باشند نباید با هم ازدواج کنند اما عشقی که بین این دو فرد شکل گرفته بود چیز دیگه‌ای میگفت. در جوانی خانوادشون هردو رو ترد کردند اما هرگز از تصمیمی که گرفتند پشیمون نشدن. سختی های زیادی به سراغشون اومد. اما نتیجه همه اینها دوتا پسر مهربون و بامزه شد که زیباییشون زبانزد همه مردم شهر کوچیکشون بود.

***
امزایی پایین کاغذی که سربرگ سلطنتی الید داشت گزاشت و با جمله «محتوای این پیام کاملا سری می‌باشد و هرگونه درز اطلاعات امنیت شما را به خطر میندازد. با احترام، شاه تهیونگ اول، ارینا» نامه‌ای که میتونست کلافگی یکی دو ساعت گذشتش رو از بین ببره رو پایان داد.
-جیمین!این نامه رو به یکی از نگهبانان میدی و هرچه زود تر باید به دستشون برسه! هیچ کس نباید در موردش بدونه فهمیدی؟
دوباره احترام نظامی گذاشت، با صدای بلند "بله قربانی" گفت و همراه نامه از کابین خارج شد.

***
ظربه‌ای به در کابین خورد که خودش و دختری که در حال پوشاندن لباس خوابش بودند سرشون رو برگردوند.
-بیا تو.
صدای بمش به گوش پسرک رسید و با بیشترین سرعت خودش رو توی کابین انداخت.
-تهیو...ینی اعلاحضرت گفته بودین براتون کتاب بخونم. من تا اونجاشو که خانوم فرفاکس به جِین نامه داد رو خوندم دیگه نمیتونم صبر کنم بقیشو بخونم میشه شروع کنیم؟؟
با چشم های گرد شدش و لبای آویزونش به پادشاهی که سعی داشت جلوی خندش رو بگیره و دختر گیج نگاه کرد.
بدون توجه به سمت تخت رفت و منتظر موند دختر جام شراب قرمزش رو به دستش بده.
جونگکوک با چشماش دختر رو دنبال کرد که جام شیشه‌ای که لبه‌های طلا داشت رو به دست تهیونگ داد و اون کمی مایع قرمز داخلش رو با تکون دادن جام چرخوند.
-امروز کارت سبک تره. میتونی بری.
دختر با قیافه‌ای که خستگی ازش میبارید و معلوم بود این براش خبر خوبی بود تاظیم ظریف و دخترانه‌ای کرد.
-ممنونم قربان.
و بعدش با برداشتن سینی از کابین خارج شد.
تهیونگ با لباس خواب مشابهی با لباس خواب های شب های قبلیش کمی تکیش رو به بالای تخت بیشتر کرد.
-خب جونگکوک...میتونی شروع کنی.
جونگکوک از دنیا بیخبر به بدون اینکه بدونه باید کنار تخت وایسه بخونه خودش رو کنار پادشاه روی تخت پرت کرد و کتاب رو با دستاش بالای سرش نگه داشت و دنبال شماره صفحه گشت.
تهیونگ که با بالا پایین رفتن یهویی تخت بالا پریده بود سعی کرد لیوانش رو جوری بگیره که شرابش روی لباس خواب سفیدش نریزه. ‌
سرش رو به سمت اون بچه برگردوند و تا خواست با تشری توبیخش کنه با دیدن حالت خوابیدنش نظرش عوض شد.
جوری که دراز کشیده بود و دستاش روی هوا کتاب رو نگه داشته بود واقعا صحنه ستودنی بود.
به محض متوجه شدن لبخند احمقانش خودش رو جمع کرد و با اخم غلیظی که روی پیشونیش نشونده بود شروع به حرف زدن کرد.
-حداقل  بعد بی احترامی هات وقتمو هدر نده.
جونگکوک که تازه به خودش اومد و فهمید داشته تو دلش میخونده خنده‌ی شیرینی کرد و دوباره از اول صفحه شروع به خوندن کرد. اما این بار با صدایی بلند که پادشاه هم بتونه اونو بشنوه.
جرعه جرعه و با مکث از جامش مینوشید و به صدای اون بچه که در حال خوندن داستان بود گوش میکرد.
داستان به جایی رسیده بود که دختر به عمارت نورثفیلد رفته بود و نویسنده در حال توصیف اون عمارت از دید جِین بود.
با احساس شوق بیش از حد توی صدای اون بچه سرش رو به سمتش برگردوند و به با تعجب به چشم های براقش که از هیجان درشت شده بودند و صورتی که وجد رو بازتاب میکرد نگاه کرد.
یعنی انقدر با خوندن اون متن در مورد اون خونه ذوق زده شده بود.
بدون توجه به خوندنش حرف خودش رو بیان کرد.
-چیشده انقد به نظرت رویاییه؟
جونگکوک که با قطع شدن کلامش توسط پادشاه روش رو به سمتش برگردونده بود ناخودآگاه با همون صداش که از شدت ذوق بلندتر شده بود، شروع به وراجی کرد.
-معلومه که رویاییه! پله های مرمری. سقف بلند عمارت. پیانوی گوشه سالن پذیرایی. اتاق کاری که یک دیوارش کاملا کتاب خونست. آدم میتونه روی اون پله ها ادای این اشراف زاده هارو در بیاره و با ناز و اطفار راه بره. بعدش هم در حالی که توی حیاط عمارت روی صندلی چوبی که با پارچه های نرم پوشیده شده لم بده و کتاب بخونه و مدام غرغر کنه که افتاب چشم هاش رو اذیت میکنه و بعدش صاحب عمارت که عاشقش شده استور بده شخصی به اونجا بره و براش سایه بانی رو نگه داره تا پوست سفید و حساسش مورد اثابت افتاب اذیت نشه...
خنده‌‌ی بلندی با شنیدن تصورات اون بچه سر داد. واقعا شیرین بود که چیز های ساده‌ای مثل این میتونست چشم ها و لحنش رو اینطور پر هیجان بکنه.
به صدای کلفتش که هنوز اثار خنده درش مشخص بود اجازه داد تا به گوش پسرک برسه.
-خیلی خب خیال بافی بسه، بخون.
جونگکوک سریع به خودش اومد و با هول سعی کرد سریع پیدا کنه که تا کجا خونده.
چند دقیقه همونطور عادی با شنیدن اون صدای لطیف گذشت. با حس کم شدن صدا و بعد نشنیدنش به صورت کامل نگاهی به بقلش کرد و با صورتی مواجه شد که در خواب فرو رفته.
لب‌های باریکش کمی از هم باز مونده بودند و موژه‌های بلندش پایین چشم هاش رو پوشانده بودند و موهای قهوه‌ای خیلی تیرش که تقریبا تفاوتی با مشکی نداشت روی پیشونی کوتاهش پخش شده بودند.
اگر نقاشی اون صحنه رو ثبت میکرد میتونست اون رو به عنوان زیبا ترین اثر هنری تاریخ معرفی کنه.
با تکون خوردن یهویی کشتی از افکارش بیرون کشیده شد.
بقیه جامش رو یه نفس خورد و بلند شد تا اون رو روی میز بزاره.
با تکون شدید تری که در اثر برخورد موج های دریا به کشتی به وجود اومد با پسرک که معلوم بود از عمق خواب بیرون کشیده شده مثل افراد شیطان زده با هول به بالا پرید و چشم هاش که ترس رو بازتاب می‌کردند اطرافش رو کنکاش کرد.
-هی هی نترس بچه چیزی نیست فقط یه موج بود.
با حس دست نوازش گری بین موهاش چشم هاش رو به صورت مهربون پادشاه دوخت.
با نفس راحتی خودش رو روی تخت ول کرد و سریع به خواب رفت.
ناباورانه به پسر که دوباره خوابیده بود نگاه کرد.
واقعا نمیدونست تعجبش به خاطر سرعت به خواب رفتنشه یا به خاطر اینکه با پررویی تمام دوباره همونجا خوابیده بود.
با خنده به روی تختش رفت و بعد بالا کشیدن پتو روی پسرک خودش هم کنارش دراز کشید و پلک های خستش رو فقط به روی هم گزاشت. مطمئنا خوابش نمیبرد اما استراحت دادن به چشم هاش که بد نبود.

دست هایی که دورش حلقه شد مجبورش کرد چشم هاش رو باز کنه.
پسرک ناخودآگاه بغلش کرده بود.
خنده‌ای کرد و دوباره به خودش اجاره خوابیدن داد.

***
با تقه‌ای که به در خورد سریع و با امید در رو باز کرد اما با دیدن سوار قرمز پوش سوالی بهش نگاه کرد.
مرد از اسبش پیاده شد و بعد احترامی که گذاشت شروع به حرف زدن کرد.
-شما بسته‌ای سری دارید.
مرد نامه رو گرفت و بعد تشکری در رو بست.
نگاهی به بسته‌ بندی روی نامه انداخت اما با دیدن نماد سلطنتی الید روی پاکت چشم هاش به درشت ترین حالت ممکن در اومد.

****
گمبلام ببخشید کم شد. فردا امتحان دارم نتونستم زیاد بنویسم🤧🤧

basical changeWhere stories live. Discover now