1

1.1K 158 27
                                    

نه نه نه  امکان نداره اون اینجا باشه این حتما به کابوسه
اه لنتی این اینجا چیکار می‌کنه چرا دوباره برگشته مگه قرار نبود بره برای همیشه، اون قرار بود دیگ هیچ وقت برنگرده حالا که همه چیز داشت درست میشد دوباره برگشته تا بهم آسیب بزنه. ازش متنفرم هیچ وقت یادم نمیره چه کاری کرد اون عشقمو کشت منو نابود کرد، اون کاترین منو کشت. 

اون یه عوضیه اون باعث شد من به یه خونخوار وحشی تبدیل شم کسی که همرو می‌کشه حتی به یک نفرم رحم نمیکنه، من با کمک یه فرد مهم تونستم دوباره سرپا شم و اون تا فهمیده دارم یه زندگی جدید شروع میکنم، اومده تا دوباره نابودم کنه فهمیده دوباره عاشق یکی شدم چرا اینقدر از من متنفره؟ چرا نمی‌خواد رنگ خوشبختیو من ببینم اگر بخواد دوباره باعث نابودی زندگیم بشه یه چوب برمیدارمو میکنم تو قلبش نه نه تو قلب اون نه اونجوری دوباره تبدیل به یه وحشی  قاتل میشمو اون به خواسته اش میرسه  و من تمام آدمایی که کمکم کردن تا درست شمو نا امید میکنم با این کار
 همه چی از اون روز لعنتی شروع شد هیچ وقت آن روز لعنتیو که زندگیم جهنم شد یادم نمیره.

فلش بک:

 صدای خنده هامون کل جنگلو برداشته بود خیلی خوشحال بودیم هم من هم کاترین
کاترین چند ماهی بود که منو به خون آشام تبدیل کرده بود .درسته که زیاد راضی نبودم به خون آشام شدن ولی بخاطر عشقم به کاترین قبول کردم امروز من به کاترین پیشنهاد داده بودم بیایم تو جنگلو حیوان شکار کنیم .

بخاطر خون آشام شدنم قدرت شنواییم خیلی خیلی قوی شده و از هزار متر اون ور تر صداها را میتونم بشنوم.
 
داشتیم باهم راه می‌رفتیم که من از چندین متر اون ورتم صدای خشخشی شنیدم سریع با سرعت خون اشامیم رفتم جلوتر و  پشت درخت پنهان شدم به کاترین هم علامت زدم بیاد پیش من وقتی اون صدا نزدیک تر شد دیدم که یه آهوعه.

ما اومده بودیم دنبال طعمه و حالا طعمه جلو چشممون بود چی بهتر از این سریع با قدرت خون آشامیم رفتم و تا اون حیوان بیچاره به خودش بیاد من دندان‌های نیشمرا که خیلی تیز بودن را محکم فرو کردم تو قسمت شاه رگش و اون همونجور که با چشمای مظلوم و زیبای عسلیش بهم نگاه میکرد و دست و پا میزد، افتاد زمین و تکون تکون خورد و بعد از دقیقه ای بی جون شد .

چشمام خون خالی بود و دور دهنمو پر از خون و دندانای نیشمم دیده میشد
کاترین با ذوق اومد و اونم شروع کرد به خوردن ما مجبور بودیم خون حیوانات و بخوریم بخاطر اینکه به انسان ها آسیب نزنیم .در واقع بهتره بگم من مجبور بودم چون برای کاترین مهم نبود آسیب زدن به انسان ها ولی برای من خیلی این موضوع مهمه ،ما حق نداریم بخاطر عطش خودمون به خون انسان هارا قربانی کنیم  وقتی کارمون تمام شد برگشتیم به عمارت .

 کاترین هر روز سر یه ساعتی می‌رفت بیرون و چند ساعت بعد  برمیگشت و من ازش می‌پرسیدم که کجا می‌ره می‌گفت میرم دیدن یکی از دوستام که مشکلی داره و اون فرد دوست نداره که کسی بشناستش و از مشکلش با خبر شه منم باورش میکردم چون کاترین خیلی خوب و مهربان بود  به همه کمک میکرد و به همین خاطر همه میشناختنش و دوستش داشتن.

شب که رفت بیرون بعد از رفتنش کسی در اتاقم را زد وقتی اجازه دادم که فرد وارد بشه، اومد تو، اون بود ،دیمن

 دیمن برادرم بود ما باهم خیلی صمیمی بودیم  ولی جدیدا به مشکل برخورده بودیم چون اون اصلا از کاترین خوشش نمی‌آمد و همش ازش بد می‌گفت واقعا نمی‌دونستم چرا حتی یکبار از دیمن پرسیدم علتشو و اون گفتم از کاترین بپرس و من وقتی از کاترین پرسیدم اون چیزی گفت که باورم نمیشد....
______________________________________
های لاولیا💙🧿
لطفا استوریو زود قضاوت نکنید و بهش یه شانس بدید و لطفااا ووت و کامنت بدین
تنکس💋

لاو د آل:) 💚

Vampire Brothers * (MPREG) Where stories live. Discover now