پارت چهاردهم: احساسات ممنوعه و اشتیاق پنهان

1.1K 124 4
                                    


چانیول برای مدتی بی حرکت مونده بود. ابروش رو بالا انداخت و به بکهیونی که زیرش بود نگاه کرد. چشم های شیشه ای و منتظر پسرک بهش زل زده بود. نفس عمیقی کشید و عضوش رو از بکهیون بیرون کشید. به خاطر از دست دادن ناگهانی اون حس خوشایندِ گرما ، ناله ای کرد و خودش رو کنار بکهیون انداخت.

سکوت آزار دهنده ای فضا رو پر کرده بود. فقط صدای نم‌نم بارون به گوش می رسید. تب بکهیون پایین اومده بود، اما احساسی که تو قلبش داشت، باعث شده بود که حس خفگی پیدا کنه، طوری که دلش میخواست بالا بیاره.

"تو الان چی گفتی؟"

چانیول صورتش رو به آرومی به سمت بکهیونی چرخوند که الان داشت به شدت ملحفه ی کنارش رو توی مشت هاش فشار می داد.

"دفعه اول نفهمیدم که چی گفتی."

"گفتم که..."

بکهیون با اضطراب شروع به حرف زدن کرد. قلبش داشت داخل سینه‌ش با شدت کوبیده میشد.

"من دوست دارم..."

برای مدتی مکث کرد. چانیول به چشم های بکهیون خیره شد. صورتشون به طرز خطرناکی به هم نزدیک شده بود، طوری که بکهیون بازدم گرم چانیول رو احساس میکرد.

چانیول لبخندی زد. اما بکهیون هیچ نشونه ای از رضایت تو صورتش پیدا نکرد.

"چی؟"

بکهیون پلک هاش رو روی هم گذاشت و روش رو از رئیس شورا برگردوند. دلش میخواست که از شرمندگی بمیره، از این حالت آزرده شده بود. چون خودش هم میدونست که لحظه ای که اون کلمات ارزشمند رو به چانیول گفته بود، ذهنش درست کار نمیکرد.

خوب میدونست که نباید چیزی رو که تو قلبش میگذشت، بازگو میکرد و باید اون رو برای خودش نگه میداشت‌. ولی حالا نمی تونست حرفش رو پس بگیره. برای این کار، خیلی دیر شده بود.

"تو دوستم داری."

چانیول برای اطمینان حرفش رو تکرار کرد. صدای عمیقش توی اتاق پیچید و توی گوش های بکهیون فرو رفت و همونجا گیر کرد.

"چانیول سونبه ..."

"نباید اون رو بهم میگفتی بکهیون"

چانیول دوبار سرش رو تکون داد. چشم هاش خالی از احساسی بود و بکهیون نمیفهمید که رئیسش داره به چی فکر میکنه.

"دوست داشتن و عاشقی همه‌ش مزخرفه. چه بخواد راست باشه یا نه."

درد داشت. بکهیون لب پایینش رو جوری گاز گرفت که تقریبا به خونریزی افتاد.

"اما .... این حقیقته! من عاشقتم. من دوست دا..."

"میدونم"

چانیول همونطور که آه میکشید و از جاش بلند میشد، گفت. چال های روی کمر لختش جلوی چشم بکهیون خودنمایی میکرد. ولی بک بهشون توجهی نداشت و میخواست صورت چان رو ببینه. در حالیکه ملحفه‌های سفید بدن برهنه‌ش رو پوشونده بودن، به آرومی از جاش بلند شد.

The Student Council's Secret - Book 1Where stories live. Discover now