☁️Part 63☁️

992 232 111
                                    

یونگی : داری جایی میری بک؟

بکهیون هومی کرد و کفششو پوشید

+دارم میرم بیرون یه ساعت دیگه بر میکردم

یونگی و نامجون نیشخند زدنو بعد از اینکه بکهیون ازشون خداحافظی کرد حمله کردن سمته گوشیشون

- هوبی رفتش جمع کنین بیاین اینجا

🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸

-کیونگی؟

کیونگسو با دیدن بکهیون سریعا برگشت و لبخندی زد

+هی بک.. اینجا چیکار میکنی؟

یه نگاه به ساعت انداخت

+ساعت هشته الان نباید خوابگاه باشی؟

بکهیون سمتش رفتو از روی میز یه زیتون برداشت

-چرا ولی خب دوست داشتم بیام ببینمتون

کیونگسو شرم زده پشت سرشو خاروند و بکهیون به قیافش خندید

-چیه؟ شرمنده ای؟

کیونگسو آهی کشید و سر تکون داد

+فردا با جونگین و سهون می‌خواستیم دعوتت کنیم از دلت در بیاریم.. معذرت میخوایم بکهیون نباید اونطوری میکردیم

بکهیون خندید؛ کیونگسو با یکدفعه ای کشیده شدنش توی بغل بکهیون نفسی گرفت

- لعنت بهتون شما عضوی از خانوادمین من اگرم بخوام نمیتونم از دست شما ناراحت باشم .. با اینکه کمی عصبی شدم میخواستم دهنتونو سرویس کنم  ولی خب تقصیره حواس پرتی خودمم بود نمیخواستم این اتفاق بیوفته کیونگ.. ببخشید

کیونگسو از بغلش در اومد و به بکهیون که لباش آویزون شده بودن نگاه کرد

+ اونی که باید عذر خواهی کنه ماییم نه تو

دستشو توی موهاش بردو شرم زده بهش نگاه کرد

+نباید همچین افتضاحی بالا میاوردیم

بکهیون به بازوی کیونگسو چسبید و با لحنی که میدونست بکهیون خودشو داره لوس میکنه گفت

-کیونگ بیا دیگه در موردش حرف نزنیم.. وقتی سرتون داد کشیدم ترسیدم ازم ناراحت شده باشین دیگه سراغم نیاین

+یااا این حرفا چیه میزنی.. انقدر زر نزن

بکهیون خندید و همونطور که سرش روی شونه کیونگسو بودو بهش چسبیده بود چشماشو بست حتی فکر کردن به اینکه یه لحظه هم ازش جدا شن به قدری براش ترسناک بود که سعی کرد اصلا بهش فکر نکنه
دسته کیونگسو رو توی موهاش حس کرد

+دلم نمیخواد به این فکر کنی که چون داری درس میخونی و خیلی کم بهمون سر میزنی از هم دوریم ما هر چقدرم که از هم دور باشیم بازم عضوی از خانواده همیم پس فقط درستو بخون و به این چرت و پرتاهم اصلا فکر نکن

😈 my teacher,my crush😈[completed] Where stories live. Discover now