-قسمتِ اوّل؛ کابوس، ازگور برخاسته.

Start from the beginning
                                    

"آقای پارک" جوهیونگ برگشت و همونطور که دستاشو با اضطراب جلوی سینه اش گره کرده بود رو کرد بهش.
"چی شده؟"

"ب-بکهیون. برگشته"

"بیون بکهیون؟"

"بله آقا"
چشمای جوهیونگ از شوک خبری که بهش داده بودن کاملاً گشاد شد. بلافاصله رو کرد به سهون. هیچوقت فرصت نکرده بود راجع به بکهیون چیزی به سهون بگه.

"با احترام راهنماییش کن داخل..." گفت و نگاهی به اخم غلیظی که مابین ابرو های مرد ۳۵ ساله جا خوش کرده بود، انداخت.

.....

نزدیک پنج دقیقه هرسه نفر، سر جاشون منتظر موندن تا این که بالاخره دستگیره در اصلی سالن چرخید و باز شد. پسر جوونی که وارد سالن میشد، چند دقیقه پیش چمدونشو به خدمتکارا سپرده بود و حالا کاملا دست خالی بود.

چتری های مشکی رنگش، سفیدی پیشونیش رو پنهون کرده بودن و کت بلند و کرمیش، تا پائین زانوش رو پوشش داده بود. اندام ریزش زیر لباسای گشادش، کوچیکتر بنظر میرسید اما بازم مانع اینکه کل توجّه هارو به خودش جلب کنه نمیشد.

"اوه بکهیونا" جوهیونگ بلافاصله دستاشو از جلو سینه ش باز کرد و با آغوش باز سمت بکهیون رفت.

بعد از رفتن چانیول، بکهیون نزدیک یک ماه تو اون خونه موند و بعدش بدون اینکه کسی رو از موقعیّت خودش خبر دار کنه از کره رفت.

هرچند طی همین مدت کوتاه تونسته بود رابطه نزدیک و دوستانه ای بین خودش و پدر معلم سابقش بوجود بیاره. حالا با دیدن مردی که بطرز دیوانه واری شبیه چانیول بود، قلب سنگین تر شد و متقابلاً آغوششو برای مرد باز کرد.

"بکهیون. چه خوب موقعی برگشتی. چقدر بیخبر!" جوهیونگ با دلتنگی، همونطور که دستای گرمشو با محبّت رو پشت و کمر بکهیون میکشید گفت اما بکهیون هیچوقت فرصت نکرد جواب مهمان نوازی و محبّت جوهیونگ رو حتّی با یه جمله کوتاه بده، اون لحظه تنها چیزی که اونو از دنیایی که باید توش زندگی میکرد بیرون فرستاد و به یه خلسه ی کر کننده کشوند، نه ملاقات با زن غریبه ای بود که تو یه لباس شب قرمز روی مبل نشسته بود. نه غیبت مردی که بخاطرش تا اینجا اومده بود.

این کابوس قدیمیش بود که حالا تو یه جسم حقیقی روبروش قرار گرفته بود و با همون چهره و سرد بی حس همیشگی، بدون هیچ شرمی صاف توی چشم هاش خیره شده بود و بکهیون فقط آرزو میکرد رنگ ترسو از توی مردمکای لرزونش تشخیص نداده باشه.

ꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆꉆ

خودشو به اتاق قدیمیش رسوند و در پشت سرش بست. سمت پنجره دوید و سریع بازش کرد، سرشو ازش بیرون گرفت تا بتونه نفس بکشه.

دم و بازدم های عمیق و نهایتاً بغضی که شکست و تو گلوش خفه شد. هردو دستشو جلوی دهنش گرفت و داخل اتاق برگشت. پشتشو به دیوار تکیه داد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now