چشم های سبز رنگش، بازتاب چهره ی اون پسر رو، وسیله ای برای هیپنوتیزم کردنِ ذهنِ متلاطمش قرار داده بودن.

صداها کم کم رو به خاموشی رفتن. سکوت کر کننده ای به همراه سوتی یک نواخت، گوش هاش رو پر کرد.

همه جا تاریک به نظر می‌رسید و لمس ها به شکل خلاء بزرگی احساس می‌شدن.

پسرکی با لباس های کهنه سرگردون و ترسیده دور خودش می‌چرخید...
باد ملایمی شروع به وزیدن کرد.
با گذشت ثانیه ها باد تندتر و تندتر می‌شد، تا جایی که با بی رحمی به گونه های گلگون پسرک سیلی می‌زد.

خاکستر های اون سرزمین زمردی به وسیله ی اون بادهای هولناک و بی رحم به هوا بلند شدن و به شکل گردباد، پسر رو درون خودشون فرو بردن و به سمت تاریک ترین سلول مغزش حرکت دادن.

"خوش اومدین"

"پسر زیبایی دارین آنه!"

گردباد حالا سریع تر حرکت می‌کرد.

"ماما! خیلی گشنمه"
"نگران نباش عزیزم، امشب بیشتر کار می‌کنم"

گردباد به راس سیاهی ها رسید.

"یه روزی میام و از اینجا نجاتت می‌دم"
"باید قوی بمونی هری...بهم قول می‌دی پسرم؟"
"قول می‌دم ماما"

امید به قول پوچ اون زن بزرگترین اشتباه بود...

گردباد با بی رحمی اشک های شور و فریاد های دردناک پسرک رو کنار زد و در عمیق ترین و وحشتناک ترین سیاه چاله ی خاطرات به دور خودش پیچید.

"دست هاشو ببندین"
"نه...نه..خواهش می‌کنم....نه!"

خون...
شلاق...
فلز داغ...

گردباد از جیغ ها و ناله های سوزناک و سرد پسرک عبور کرد.

"آقا از این پوشش بیشتر خوششون میاد"

"رو دستا و زانوهات سگ کثیف!"

ضربه...
با شکمش روی میز آهنی افتاد...
ضربه...
دردناک ترین فریاد ها...

"تو یه هرزه ای!"

ضربه...
یکی از دست هاش در رفت و با سر به زمین سرد کوبیده شد...

"دهنتو به کار بنداز حیوون"

موهاش کشیده شد...
جیغ زد...
مشت دردناکی به فکش خورد...
لب های خونیش رو دور مرد حلقه کرد...

گردباد لحظه ای رو که معصومیت و رویاهای پسرک به آتیش کشیده شد رو به تماشا نشست...

فریاد های پر از التماس دختری لا به لای اون گردباد خشمگین پیچید.
دختری که به میله زنجیر شده بود و زنده زنده مردن پسرک رو تماشا می‌کرد...

Fade The Nightmare [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now