Chapter 7 & 8

2.1K 286 18
                                    


‌جونگکوک با چشمای به خون نشسته به سیگار نگاه کرد و بدون تعارف روی لباش گذاشت. نامجون فندکش رو زیر فیلتر گرفت و روشنش کرد . جونگکوک کام سنگینی ازش گرفت و دوباره شروع کرد به قدم زدن، نامجون قدمی عقب گذاشت و همینطور که شیشه های خرد شده ی پشت سرش نگاه میکرد گفت.
_لطفا جونگکوک ... ما وقت زیادی نداریم!
لحن درخواستی نامجون عجیب نبود ولی تصمیمی که خودش باید میگرفت چرا...
پُک محکمی به سیگارش زد و سرش رو بالا گرفت و دود داخل دهنش رو به سمت سقف فوت کرد.
_زمان ...
_چی؟
_گفتم زمان میخوام.
نامجون نفس عمیقی کشید انتظار هر حرفی رو داشت جز خواستن زمان.
_تو داریش ... تا فردا زمان داری، لطفا عاقلانه تصمیم بگیر.
جونگکوک پُک سریع به سیگارش زد و به در اشاره کرد.
_باشه حالا فقط از جلو چشمام دور شو.
نامجون سری به معنای فهمیدن تکون داد و از آشپزخونه خارج شد و چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای چفت شدن در ورودی خونش رو شنید.
آخرین پک عمیق رو به سیگارش زد و بدون نشونه گرفتن دقیق، فیلتر روشنش رو داخل سینک ظرف شویی پرت کرد و بدون اینکه به خاموش کردنش اهمیت بده از آشپزخونه خارج شد.
وسط سالن ایستاده بود و به تمام خونه نگاه میکرد نمیدونست چیکار کنه، به سمت تختش رفت و روش نشست. کلافه موهای باز و پریشونش رو چنگ زد و به سمت بالا هدایت کرد، اما چند تار مو روی صورتش باقی موند، نگاهش به قاب عکس کنار تخت افتاد.
با دیدن آدمای داخل عکس چشمش روی یکیشون زوم شد و با استرس خاصی لبش رو توی دهنش کشید و مک محکمی زد تا مرطوبش کنه، نمیدونست این فکر عجیب چیه به سرش زده و میخواست بهش اعتماد کنه چون از لحظه ای که نامجون بهش درخواست برگشتن رو داد یه اسم داخل ذهنش مرور میشد.
سیگاری از روی میز مطالعش برداشت و با زیپوی طلایی رنگش روشنش کرد و همینطور که سرِ زیپو رو با شستش باز و بسته میکرد گفت.
_اهمیتی نمیدم که در حق کی چیکار کردم اما تو ... تو لیاقتت رفتار بهتری بود و حالا نمیدونم با چه رویی تو اداره ببینمت ...
فردی که داخل عکس بود رو مخاطب قرار داد جوری که انگار صداش رو میشنوه.
نگاهی به مانیتور خاموش انداخت، انگار تراشه ام حسابی ساکت شده بود و این باعث میشد حس کنه عصبانیتش هنوز از بین نرفته بود پس بهتره خونه تو سکوت کامل باشه اما یه حسِ ناخوشایندی روی شونش سنگینی میکرد و باعث میشد اون حس رو بیشتر از عصبانیت لمس کنه.
با دست آزادش سمت چپ موهاش رو پشت گوشش فرستاد و پُک سطحی به سیگارش زد، چند ثانیه دود رو داخل دهنش نگه داشت اما با جمله ای که زمزمه کرد دود از دهنش به صورت محوی خارج شد.
_باید انجامش بدم؟
از قاب عکس سوال کرد، سوالی که باعث میشد مضطرب بشه...
نرم و کوتاه سرش رو به چپ و راست تکون داد.
_فایده نداره.
دوباره پکی به سیگارش زد.
_چرا تو برزخی گیر کردم که راه فرار نداره؟
نگاهش رو از قاب گرفت و به سرامیک های کف سالن خیره شد و بالاخره دو دلی رو کنار گذاشت و تصمیش رو گرفت، جونگکوک بیشتر از این نمیتوست به دلیل اتفاقات تلخ زندگیش خودش رو از همه مخفی کنه.
گوشیش رو از کنار میز برداشت و بلند شد، شروع کرد به قدم زدن درست مثل عادت همیشگیش.
با سرعت دنبال مخاطبی بین شماره های گوشیش میگشت که میدونست اگر سریع پیداش نکنه منصرف میشه و این یعنی به افکارش منفی و بازدارندش قدرت داده و جونگکوک این بار نمیخواست اشتباهش رو تکرار کنه، بالاخره مخاطبش رو پیدا کرد و اسمش رو لمس کرد و تماس به طور خودکار برقرار شد.
دوباره لب پایینش رو به داخل دهنش کشید و به صدا گوش داد و بلافاصله بعد از هر بوق خودش رو مخاطب قرار داد.
اولین بوق ...
_قطعش کن.
دومین بوق.
_جوابتو نمیده.
سومین بوق.
_نمیبخشتت ...
چهارمین بوق.
_احمق فقط قطعش...
_الو؟
بالاخره صدای گرم و آروم مرد داخل گوش جونگکوک پیچید، برای ثانیه ای گوشی رو از خودش دور کرد و نفس عمیقی کشید، این حجم از استرس برای جونگکوک عادی بود نبود درسته، اما نه وقتی که بعد مدت ها صدای حامی همیشگیش رو شنیده.
_الو؟
جونگکوک گوشی رو به گوشش فشار داد و چشماش رو بست،اصلا چطوری باید شروع میکرد و دقیقا از کجا ...
_ه-هیونگ...
جونگکوک با لحن گرفته ای یونگی رو صدا زد و نفسش رو بی صدا حبس کرد، اون بعد مدت ها به یونگی زنگ زده بود و حتی نمیدونست چطوری به اینجا رسید.
_هیونگ؟
نفس رو رها کرد و آه آرومی کشید، نگاهش رو همراه انگشتاش بالا آورد و به سیگارش که به آهستگی مثل خودش در حال سوختن بود نگاه کرد.
_م-میدونم تعجب کردی ... حتی اگر الان گوشی روم قطع کنی بهت حق میدم ...
نگاهشو از سیگار گرفت و به طرف دیوار کنار قفسه کتاباش رفت و بهش تکیه داد، یونگی هنوزم ساکت بود و جونگکوک نمیتونست بفهمه واکنشش چطوریه، یعنی شوکه شده یا فقط با خونسردی جوابی نمیده! پس فقط خودش باید صحبت میکرد.
_میدونم یه احمقم آره ...! حتی میدونم چه بلایی سر احساساتتون آوردم اما یه چیزی مجبورم کرد بهت زنگ بزنم ... یه حس! حسی که باید خیلی وقت پیش از زندگیم مینداختمش بیرون ولی نتونستم ...
تلخ خندید و پُک محکمی به سیگارش زد، با نگه داشتن دود غلیظی داخل گلوش صداش گرفته و بم تر از همیشه شد.
_نتونستم هیونگ ...
یونگی هنوزم ساکت بود و این به جونگکوک جرات میداد بیشتر حرف بزنه چون به خوبی خبر داشت که مرد بزرگ تر با دقت داره به حرفایی که خیلی وقت پیش منتظر شنیدنش بود گوش میده.
_یادمه یه شب بعد بحث با اون پیرمرد از خونه برمیگشتم و بد مست کرده بودم، اما تنها کسی که تو ذهنم بود واسش حرف بزنم تو بودی، حتی نمیفهمیدم چرا تو اما فقط انجامش دادم.
جونگکوک با بیان کردن جمله ی آخرش لبخند زد اما تلخیش باعث میشد نفس لرزونی بکشه تا احساسات و خاطرات مزخرفش رو پس بزنه.
_بهت زنگ زدم و گفتم ... هر چی پیش اومده بود اون شب واست گفتم و تو فقط بهم گوش دادی در حالیکه سه ساعت قبل ترش تو اداره از هم خداحافظی کرده بودیم!
صدای خش خشی پشت گوشی پیچید، انگار یونگی روی سطحی نشسته بود و جونگکوک لحظه ای از فکری که داخل ذهنش شکل گرفت مطمئن تر شد "اون قرار نیست قطع کنه"
از روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست، فیلتر سیگارش بیشتر از نصف سوخته بود ، ته فیلتر رو گرفت و روی سرامیک کنار پاش خاموشش کرد.
ثانیه بعد سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و همینطور که به لوستر آویزون شده از سقفش نگاه میکرد ادامه داد.
_تا تموم شدن حرفام که همش از روی ناراحتی ومستی بود باهام چیزی نگفتی و بعد که دیگه حرفی واسه زدن نداشتم صدام زدی " جونگکوکا ..."

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)Where stories live. Discover now