ریموس:
تنها چیزی که ریموس بعد از اینکه بیشتره خاطراتش کمرنگ شدن و از بین رفتن درباره ی مادرش بیاد داشت، عشق اون به نور ماه بود. شغل اون به عنوان استاد معجون سازی نیازمند این بود که نصفه شب از خونه بیرون بره تا برای معجونهاش مواد لازم رو جمع کنه. توی یکی از این شبها وقتی که اسمون صاف بود و ماه کامل از نور پرشده بود، اون اون بدون اینکه خودشو اذیت کنه که چراغ هارو روشن کنه اروم وارد اتاق ریموس میشد، ردای بیرونیش رو روی لباس خوابش میپوشوند و پاهای کوچیکش رو توی کفشاش فشار میداد، دستش رو میگرفت و به بیرون خونه راهنماییش میکرد، ازتوی دوازه های باغ تا توی جنگله انبوهی که پشته کلبه شون رو گرفته بود.
وقتی که سِرینا لوپین کار میکرد، اهنگ های ماگلیه زمانه بچگیش رو میخوند همونطور که ریموس با صدای بچگونه و جیغش همراهیش میکرد و به سایه ماه هاش که چشمک میزدن و با سایه های تاریک تره درخت ها قاطی میشدن نگاه میکرد.
ریموس میدونست که جادو وجود داره – به هر حال اون توی ی محیط خونگی جادویی بزرگ شده بود – اما دیدن ماهسایه های آبی نقره ای و صدای مادرش موج متفاوتی از جادو توی جنگل به نظر میرسید. کمتر مسلم بود و بیشتر محسوس. از طرفی الکتریکی و وحشی و از طرفه دیگه امن و خصوصی.
پدر ریموس هیچوقت ب اونها نمی پیوست. اون شبها چیزی بود ک فقط به ریموس و مادرش تعلق داشت و کسی حق نداشت مزاحمش بشه. ریموس انقدر بچه بود که متوجه اینکه پدرش اصلا از این که همسرش پسرشون را از هر چیزی بیشتر دوست داشت خوشحال نبود. جان لوپین زمینی که سرینا روش راه رفته بود رو ستایش میکرد و از طرفی سرینا اون قدری علاقه نشون نمیداد.
و خب اون به طرز تاریکی از پنجره ی اتاق خواب دوتا جسمی که دست در دست با اهنگ های ماگلی میرقصیدن رو نگاه میکرد همونطور که صدای ضعیف اهنگ هارو میشنید.
“ Memory, all alone in the moonlight, has the moon lost her memory? She is smiling alone…”
“Fly me to the moon and let me play among the stars! Let me see what spring is like on Jupiter and Mars…”
“What a marvelous night for a moondance, with the stars up above in your eyes…”
و اهنگی که از همه بیشتر میخوندنش، همونطور که دست تو دست با چشم هایی که برق میزدن و از شادی و جادوی وحشی پر شده بودند، و مادر ریموس اون رو بلند میکرد و بالای سرش میگرفت:
“I’m being fallowed by a moonshadow! Moonshadow, moonshadow! Leaping and hopping on a moonshadow, moonshadow, moonshadow!”
”””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””””’””””””””””””””
اصلا شوکه کننده به نظر نیومد که وقتی جان لوپین با خبر فرار فرینر گری بکِ گرگینه از بخش ایمن سنت مانگو برای مجرمان روانی، از سره کار برگشت، ریموس نیاز به ارامش نور ماه داشت.
اون شب – همون شبی که همه چیز توی یک چشم بهم زدن از خشونت و خون و ماهسایه ها عوض شد – ریموس از تخت خوابش بیرون خزید و با پاهای لرزون به طرف اتاق پدر و مادرش رفت و دنبال مادرش گشت تا بخواطر کابوسی که دیده بود ارومش کنه. ریموس وقنی صدای بحث کردن رو از داخل اتاق شنید سره جاش ایستاد. اون تاحالا پدر و مادرش رو درحال دعوا کردن ندیده بود. پدرش از ناراحت کردن مادرش متنفر بود و مادرش هم انقدر تو دنیای خودش غرق بود که کمترین توجهی ب دعوای احتمالی نمیکرد و این باعث میشد دعوا ها قبل از شروع شدن متوقف بشن.
ریموس نزدیک تر رفت و گوشش رو روی در چوبی فشار داد.
جان: نمیتونی الان بری بیرون. حتی برای مواد اولیت. کی میدونه اون الان کجاعه؟ من میتونم اونا از سره کار برات سفارش بدم.
سرینا: اما من دوست دارم خودم مواد اولیمو بگیرم، این همون دلیلی بود که تصمیم گرفتم استاد معجون سازی بشم! چقدر طول میکشه تا بگیرینش؟؟
جان: نمیدونم! اگه میدونستیم کدوم گوریه بنظرت تا الان نگرفته بودیمش؟؟ اون منو برای زندانی شدنش مقصر میدونه. چون من کسی بودم که دستگیرش کردم. اون میخواد از من انتقام بگیره و اون روانیه. به نظرت من چطوری میتونم با خودم زندگی کنم اگه اون بهت حمله کنه؟؟
سرینا: این منصفانه نیست!
جان: برام مهم نیست! تو نمیری اون بیرون سرینا و این حرفه اخرمه.
ریموس سرش رو عقب کشید. ی حس عجیبی توی شکمش باعث میشد احساس کنه میخواد بالا بیاره. اون متوجه نمیشد که دارن درباره ی چی صحبت میکنن و جرئت دخالت کردن هم نداشت. درحال که داشت به اتاق خودش برمیگشت، از کنار پنجره ی حال رد شد. ماه کامل خیلی نزدیک و سنگین تو اسمون قرار گرفته بود ونور نقره ای رنگی از پنجره روی کفپوش چوبی انداخته بود.
ریموس یکدفعه احساس نیاز عجیبی به اهنگ های ماگلی و ماهسایه ها پیدا کرد. به کمک اون نور سرد نقرهای رنگ برای فراموش کردن دعوای پدر و مادرش نیاز داشت.
اون اروم از پله های پایین اومد و روی پنجه ی پاهش ایستاد تا بتونه قفل در رو باز کنه. در رو با کمصداترین روشی که میتونست باز کرد و از خونه بیرون رفت و داخل باغ شد. اون احمق نبود، میدونست که نباید تنها وارد جنگل بشه. پس جای خودش رو روی علف های سرد درست کرد و شروع کرد با خودش زمزمه کردن:
YOU ARE READING
Casting Moonshadows (Persian Translation)
Fanfictionریموس تنها و طرد شده توسط همکلاسیهایش، به ماهسایهها آرزو میکنه تا دوستی پیدا کند که اون رو درک کنه. جالب اینجاست که اون آرزو نه یکبار بلکه سه بار برآورده میشه، توسط دشمنان قدیمیش، غارتگران. ترجمه فنفیکشن: Casting Moonshadows توسط: Moonsign
