Liampayne

3K 346 220
                                    

این داستان در زمان حاضر رخ میدهد و همه ی اتفاقات تنها زاده ی تخیل نویسنده است .

*

**********************************

لیام بدون اینکه صدایی ایجاد کنه کلید رو داخل قفل انداخت و در رو باز کرد.
از در آشپزخونه وارد شد در رو پشت سرش بست
از جیب لباسش دنبال موبایلش گشت و بعد از پیدا کردن اون چراغ قوه رو روشن کرد تا بتونه دنبال آثاری از غذا بگرده....

چراغ آشپزخونه رو روشن شد و لیام از جا پرید " مام"

کارن بند های لباس خوابشو گره زد و عصبانی از کنار لیام رد شد " برو کنار "

لیام متحیر کنار کشید و دستاشو به حالت تسلیم بالا نگه داشت " کارن پین چیشده؟" و خندید.

کارن بدون حرف یخچال رو باز کرد و ظرف غذا رو برداشت و داخل ماکروفر گذاشت.

لیام نفس عمیقی کشید میدونست که به این سادگی نمیتونه دل مادرشو به دست بیاره....

جلو رفت و دست روی شونه ی کارن گذاشت " مام خواهش میکنم "

کارن خودشو کنار کشید و پشت به لیام ایستاد.
لیام از لرزش شونه های مادرش متوجه گریه ی بیصدای اون شد.

با کلافگی دست تو موهاش کشید " خدای بزرگ .... مام شروع نکن .... الان نزدیک صبحه من از ماموریت اومدم حتی جون ندارم سرپا بایستم "

کارن برگشت و به چشمای پسرش خیره شد. تنها یادگار جف عزیزش.

"ما مشکل مالی نداریم لیام برای چی هنوزم تو این شغل موندی؟ اتفاق هفته ی قبل کافی نبود برات ؟ حتما باید مثل بقیه ی همکارات خوراک آتیش میشدی که دست از شغلت میکشیدی؟"

لیام از به یاداوری هفته ی پیش و گیرافتادنش توی ساختمون ۱۲ طبقه ی درگیر آتش حقیقتا پشتش لرزید....

لبخند نرمی زد " مام.... به لبخندی مادری فکر کن که دخترشو سالم از دستم گرفت.... اونم مثل تو مادر بود. این انتخاب منه.... شغل منه.... خودت گفتی ماموریت من تو این دنیا نجات آدماس... یادت رفته؟ شبایی که برام قصه میخوندی و میگفتی من یه مرد بزرگ با یه ماموریت بزرگم .... من همونم.... ماموریتم کمک کردنه.... بذار با خیال راحت به ماموریتام برم "

کارن هق هق زد و سرشو پایین انداخت " من فقط نمیخوام تو رو هم از دست بدم.... تو تنها بچه ی منی و بعد از پدرت همه ی خانواده ی منی "

لیام صورتشو از گریه ی دردناک مادرش جمع کرد و اون زن غمگینو تو بغلش گرفت " بهم افتخار کن مام ... بابا هم جونشو پای مسئولیتش گذاشت.... "

کارن لبخند دردناکی زد و صورتشو با پشت دست پاک کرد " پدرت شجاع و صبور بود.... ارتش همیشه به وجودش افتخار میکرد.... "

IfWhere stories live. Discover now