Chapter 2

809 158 9
                                    

تهیونگ دست جیمین را که با آهستگی تمام قدم برمیداشت گرفت و دنبال خودش کشید:

ــ میخوای اینقدر آروم راه بیای که نگهبان بیدارشه؟

ــ اصلا مطمئنی که همین الانشم خوابه؟

ــ معلومه که مطمئنم همیشه از ساعت 3 تا 5 صبح که رفت و آمد کمه میخوابه

جیمین دوباره با نگرانی پرسید:

ــ  خب الان ساعت چنده؟

تهیونگ لحظه ای ایستاد و به ساعتش نگاه کرد:

ــ پنج و یک دقیقه!

هردو نگاه ترسیده ای به هم انداختند و شروع به دویدن کردند.از کنار اتاقک نگهبانی که رد میشدند تهیونگ لحظه ای چشمش به صورت مچاله شده ی نگهبان افتاد که همزمان با اینکه خمیازه میکشید چشمانش را هم میمالید.
تا دو خیابان بعد از بیمارستان هم به دویدنشان ادامه دادند و امیدوار بودند که نگهبان آنها را ندیده باشد. جیمین به دیوار تکیه کرد و با نفس نفس گفت:

ــ  من نمیفهمم چرا مثل آدم از در بیمارستان نیومدیم بیرون اونکه نمیفهمد میخوایم فرار کنیم.

تهیونگ بعد از اینکه عرق پیشانی اش را پاک کرد گفت:

ــ جیمین شی! کسی که این وقته صبح با این لباسه سبز بیریخت میخواد از بیمارستان بیاد بیرون نباید از نظر نگهبان مشکوک باشه؟

جیمین سری تکان داد و دستش را روی قلبش گذاشت که تهیونگ با نگرانی پرسید:

ــ  حالت خوبه؟

ــ  یه درد خیلی خفیفه...باورم نمیشه من حتی نمیتونم زیاد راه برم چه برسه به اینکه بدوم!

ــ این روزای آخر قلبت داره بهت فرصت میده!

تهیونگ خنده ای کرد و دوباره گفت:

ــ  شوخی کردم همینجا وایستا تا من برگردم.

جیمین گره اخمش را محکم تر کرد :

ــ  کجا؟میخوای به این زودی تنهام بذاری؟ از اولشم نباید بهت اعتماد میکردم

تهیونگ بازوی جیمین که به سمت بیمارستان برمیگشت را گرفت:

ــ  صبر کن..نکنه میخوای پیاده بریم؟

جیمین با همان اخم ادامه داد:

ــ  مگه من اصلا گفتم کجا میخوام برم؟

ــ خونه ی من!

جیمین چشمانش را ریز کرده بود و موشکافانه صورت تهیونگ را آنالیز میکرد:

ــ  من چرا باید بیام خونه ی تو؟

تهیونگ نگاه خنثی ای به او انداخت و گفت:

ــ  نکنه میخوای با همین لباسا تو خیابون راه بیوفتی؟

جیمین که تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود سری تکان داد اما طولی نکشید که دوباره با بدگمانی بیشتری پرسید:

you gave me life || Complete Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt