قبل از اینکه از اتاق هتلش خارج بشه دستی روی جیب هاش کشید تا مطمئن بشه همه چیزش رو برداشته
،در هتل رو پشت سرش بست. باد سردی که به صورتش خورد باعث شد چشمانش رو ببنده.از اونجایی که برف نمی بارید ولی هوا ابری بود،تصمیم داشت تا خونه ی هری پیاده روی کنه و چون اخر هفته هری شیفت بود؛پس قرار شد جمعه رو باهاش بگذرونه.با نشستن دستی رو شونش از جا پرید.لیام:هی مرد از وقتی دبوشی مرد تو از اتاقت بیرون نمیای؛ فقط تو مدرسه دیدمت.خیلی وقته نرفتیم بدوییم.
ل:چه خیلی وقتی لیام؟؟؟دبوشی سه شنبه هفته پیش مرد و الان جمعس.
لی:به هر حال یه هفته و سه روزه برنامه دوییدن رو نداشتیم.
ل:اره اره چهار روزش توی اون پاسگاه لعنتی، بیخود و بی جهت گذشت.
دستش رو دور گردن لویی انداخت.
لی :الان یالا بزن بریم تئاتر، امروز فستیواله.لویی ابروهاش رو برد بالا.
ل:فستیوال؟لی:یپ، نمیبینی شهر کلا خالیه.همه اونجان. کام عان.
ل:نه... من باید برم.
لی:کجا ؟!میگم همه جا بستس.بیا.
لویی دستهاش رو داخل جیبهاش برد و به ناچار با لیام هم قدم شد.لیام دست هاش رو برد بالا و کش سرش رو باز کرد و موهای بلندش ریخت رو شونش. موهاش فر بود و لویی رو یاد هری بیست و یک ساله انداخت.با دست راستش که توی جیبش بود با گوشیش بازی کرد. شک داشت با هری تماس بگیره یا نه چون توی این سه روز که هری رو نصفه و نیمه دیده بود، دیشب هری ازش قول گرفته بود که امروز که هردو آفن به یه گردش برن و اونجا عشق بازی داشته باشن.اون نمیخواست زیر قولش بزنه و هری رو منتظر بزاره،اما وقتی چشمش به مغازه های بسته خورد با خودش فکر کرد شاید لیام راست میگه و همه مردم این شهر کوچیک برای فستیوال توی تئاتر جمع شدن.
طول مسیر لیام حرف میزد و لویی توجهی به حرف هاش نشون نمیداد و همونطور دست به جیب به مغازه های بسته نگاه میکرد.وقتی به مقصد رسیدن لویی که از سرما میلرزید سریع توی ساختمان رفت و بعد از خوش و بش کردن با افراد، با لیام توی یکی از ردیف ها نشستن. جمعیت زیادی هنوز نیومده بودن و لویی امیدوار بود هری بیاد.چند دقیقه بعد گل فروش شهر، آقای شزنی روی سن رفت و سخنرانی کرد.لویی با پای راستش رو زمین ضرب گرفته بود و روی پنجه پا میلرزوندش. سالن پر شده بود و لویی مطمئن بود همه ی شهر، همه ی مردم شهر، پیر، بچه،نوجون، همه؛ بودن.... به جز هری.حتی پلیس ها و اورژانس و آتش نشانی با یونیفرمشون اینجا شیفت میدادن.با ویبره رفتنگوشیش توی جیبش از لیام اجازه گرفت و آروم بلند شد و وقتی از سالن خارج شد هراسون جواب داد:
ل:هریییییه:لوئِک.معلوم هست تو کجایی؟
ل:هری من من پوف...
ه:چیزی شده؟
YOU ARE READING
Son of the Nun(L.S)
Horrorgay love,Romance,Horror شما هم فکر میکنین توی شهر کوچیکتون،هیچ اتفاقی نمیوفته؟فکر میکنین همرو میشناسین و روز ها همونجوری که فکر میکنین شب میشه؟ فقط یه لحظه تصور کنین،چشم هاتون رو ببندید و تصورش کنید،اگه شیر فروش محلتون اونی که فکر میکنید نباشه،رانند...