welcome to chamonix (part 1)

3.2K 395 402
                                    

اگه تازه کتابو میخونین لطفا از لایبرریتون حدف کنین دوباره اد کنین و منو فالو کنین تا عکسای تازه ای که گذاشتم تو بوک براتون بیاد...
.
.
.
.
با استرس به اطراف سالن نگاه کرد.وقتی به در شیشه ای رسید، با دست چپش اونو هل داد و وارد ساختمون اصلی شد. کارمندای زیادی این طرف و اون طرف میرفتن و همه توی جنب و جوش بودند. طرفِ نزدیک ترین خانومی که کت و دامن سرمه ای رنگ پوشیده بود رفت.
لویی:عام ...هی...خانوم شرمنده مزاح...

با چشمای گشاد و گرد شده رفتن اون خانومو نگاه کرد که اصلا انگار لویی رو ندیده بود .
دهن کجی کرد و به سقف نگاه کرد.لپاشو پر باد کرد و همونطور که خالی میکرد به سمت چپ نگاه کرد.
شونه هاش خمیده شد وقتی فکر کرد باید تنهایی از بین این همه طبقه و اتاق، دفتر معاون رو پیدا کنه.محض رضای خدا چرا هیچکس لویی رو نمیدید؟. با لباش صدای پوف مانندی دراورد؛ قدم برداشت و به تابلو ها نگاه میکرد. البته مواظب بود به کارمندا که توی جنب و جوش بودن نخوره.
نفس نفس میزد و این پانزدهمین طبقه ای بود که چک میکرد.خم شد دستاشو گذاشت رو زانو هاش سرش و خم‌کرده بودو نفس های عمیق میکشید.

سرشو آورد بالا و با ابروهای گره خورده به سر در اتاق ها نگاهی انداخت.وقتی کلمه بزرگ معاون رو دید گره بین ابرو هاش باز شد.
صاف ایستاد ؛موهاشو درست کرد ؛کت آبی نفتیش رو زیر بارونیه کرم رنگش صاف کرد؛ کراواتش رو محکم کرد؛ نفس عمیقی کشید و چند تقه به در زد.بعد گرفتن اجازه ورود آروم دستگیره ی در رو چرخوند و وارد دفتر شد.
مرد چشم آبی که لهجه غلیظ انگلیسیشو حفظ کرده بود بلند شد و با لبخندی درخشان سمت لویی اومد.

_لوییییی!!!خوش اومدی پسر .

با لویی دست داد و محکم چند بار پشتش زد.
لویی از صمیمت زیاد و اینکه اون مرد اسمش رو میدونه تعجب کرده بود و خودشو گم کرده بود.چون فکر میکرد اون مرد میشناستش و لویی گیج شده بود که چطور باهاش برخورد و معاشرت کنه. اون از دوستان قدیمی پدرش بود یا لویی اون رو توی دانشگاه دیده بود؟
مرد لویی رو به سمت صندلی راهنمایی کرد و خودش پشت میز نشست.

_سلام لویی

ل:سلام معاون

_اوضاع چطوره لویی؟

ل:عااام ؛رفت و آمد بین پاریس و شمال؟

_دقیقاااااا .تو نباید این همه راه رو بری و بیای.

ل:خب منم برای همین درخواست انتقالی دادم.

_و خب انتقال یافتی!

لویی لبخندی زد و چشمانش درخشید .

ل:واقعا؟

_البته لویی .ما تورو معلم زبان انگلیسی دبیرستان کردیم.

لویی یه لبخند کوچیک پر غرور زد.

ل:کجا؟

_شامونیکس.

Son of the Nun(L.S)Место, где живут истории. Откройте их для себя