۸.اشک های نهنگ زیر دریا را که میفهمد؟

2.7K 822 109
                                    


۱ ماه بعد

"مکان ها عجیبن پسرم ،مکان ها از هزاران کاست فیلم درد آور ترن ،حتی اگر واضح نباشند.
اتفاقا درد اونجاست که به وضوح نمیتونی اون چیزی که باعث قلب دردت شده ببینی و این یعنی تسخیر .
تسخیر مکان با خاطرات. کاش ماهی بودی پسرم ،اونوقت حتی اگر یک مکان هم برای به یادآوردن داشته باشی،خاطراتی رو با خودت حمل نمیکنی."

حرف های پارک ماهیگیر این روزها ذهن چانیول رو بیش‌تر از همیشه مشغول کرده بود؛پیرمرد کاملا بی سواد بود اما چان میدید که اون حرف ها چقدر درست بودن.

ساعت ۸ شب بود و ماهیگیر ها به ساحل برگشته بودند.
چان میگشت.با چشم هاش تمام جمعیت رو میگشت تا فقط یک اثر ...یک اثر از عزیز تنهاش پیدا کنه اما نه.هیچ اثری ازروشنایی نبود.

صدای آقای نام رو میشنید که بلند داد می زد
"خسته نباشید !میتونید برید خونه هاتون!"

"آقای نام"
چان از دور به سمتش میومد و در نهایت وقتی بهش رسید چهره درمونده اش برای اون پیرمرد واضح تر از هر چیزی بود.

"دوباره تو...چانیول."

چانیول نمیدونست چرا ولی از شدت هیجان نفس نفس میزد
"بله...دوباره من...آقای نام ."
چشماشو بست و آرزوی کوتاهی کرد؛نفس عمیقی کشید و پرسید
"از بکهیون خبری-"

"ندارم"
آقای نام گفت و آهی کشید
"از اون بچه هیچ خبری ندارم چانیول و این حرفم تغییری نمیکنه حتی اگه یک ماه دیگه هم هر روز بیای دم ساحل و بعد هر صید ازم بپرسی.محض رضای خدا پسر جون !من که از دریا بکهیون صید نمیکنم !"

چانیول فرو ریخته بود.شکسته بود.آقای نام فقط‌ داشت اون جوون رو راحت تر خلاص میکرد.
"اما...اما اون خانواده ای نداره...یعنی تو جیدو...کسی نمیشناستش و اگه هم میشناسه فقط میدونه واسه شما کار میکنه !شما باید بشناسینش!خانوادش،سابقه کاریش،محل تولدش !هر چی!"

آقای نام از کنارش رد شد
"من هیچی نمیدونم"

چان با سمجی دنبالش کرد
"میدونید آقا میدونید!"

آقای نام ایستاد.چان هم ایستاد.

"من...من یه ماهه ازش خبری ندارم آقا....من بردمش درمونگاه ..من...من...من خودم فرم پلیس رو پر کردم و خودم همه چیز رو گزارش دادم و خودم تا صبح کنار تختش نشستم و من...من فقط نیم ساعت خوابم برد و اون نبود....دیگه نبود...اون زخمی بود آقای نام...نمیتونست راه دوری بره!اگه...اگه بلایی سرش اومده باشه....؟"
چان درمونده بود.درمونده تر از اینکه بخواد جملات خوبی رو ردیف کنه.

"کسی که بک رو به شما معرفی کرده تا اینجا کار کنه،مادری،پدری،برادری.یه کسی...لطفا آقای نام ..."

آقای نام برنگشت .فقط گفت
"دنبالش نرو چانیول...این داستان باید همینجا تموم بشه،این داستان باید همینجا برای تو و اون تموم بشه .
اون یه چیز رو از اونا گرفت ،اونا یه چیز رو از اون و اون هم یه چیز رو از تو.بیا به همین سادگی داستان رو تموم کنیم پسر هوم؟ تو که نمیخوای کسی متوجه چشم هات بشه؟"

چشم ها ،چشم ها همیشه حرف میزنن حتی وقتی که نباید

چان فقط قسمت اخر حرف اقای پارک رو متوجه شد و همین هم کافی بود تا دیگه چیزی نگه.کافی بود؟

"بکهیون نرفته آقای نام...درسته؟"
چان آروم گفت ،به آرومی مرگ یک ماهی.

سکوت چیزی بود که چان میترسید و هی سرش میومد.

"اونا بکهیون رو دزدیدن...یا بهتره گفت با خودشون بردن!درسته؟"
چان محکم تر گفت و منتظر جواب موند
آقای نام پشت به چان لبخند ترحم برانگیزی زد

"تو همیشه برای ماهیگیر بودن زیادی باهوش بودی چانیول .بابات همیشه اینو میگفت."

چان توجهی نکرد
"اونا بهش آسیب میرسونن چون بک قبلا یه اشتباهی کرده !اونا یه چیز رو ازش میگیرن!یه چیز مهم ."

آقای نام زمزمه کرد
"و کاش اون چیز تو نباشی..."

چان دیگه نمیتونست ،زانو هاش هم یه حجمی از سنگینی رو میتونستن نگه دارن ولی درموندگی چانیول بزرگ تر از جسم و روحش شده بود.اون رو از پا دراورده بود.با زانو به روی شن های خیس افتاد .

بارون.

جیدو طلسم شده بود ؛این جمله ای بود که هنگام هر بارون به ذهن چانیول میومد.
خیس شدن زیر بارون رو دوست نداشت،هیچکس دوست نداشت .اما الان اون و پیرمرد زیر بارون در حال خیس شدن بودن.مثل جنازه رها شده یک ماهی کنار دریا.

"اونا نمیدونن آقای نام....اگه میدونستن اون شب من جای بکهیون ناپدید میشدم...."
چان میترسید این جملات رو به زبون بیاره

"اونا از وجود من...بی خبرن چون... چون بکهیون داره منو ازشون مخفی میکنه...."
چان گفت و نفس نفس زد .اون داشت میمرد یا این حال جدایی عاشق از معشوق بود؟

آقای نام نیم رخشو به سمت چانیول گرفت؛اون پسر نمونه زنده و حاضر درموندگی بود
"تا اونا فکر کنن بکهیون چیزی نداره...چیزی جز خودش!"

نفس داغ چان حتی ذره ای از سرمای بارون کم نکرد و بلعکس،شدتش رو هم زیاد کرد.
چشماشو بست؛کاش بارون اون رو میکشت.
کاش عشق فقط چرک گوش مزاحمی بود که با کمک انگشتاش میتونست از شرش خلاص شه ولی نه،عشق یک غده بدخیم سرطانی توی قلب بود.

آقای نام انگار که ادامه یک مکالمه عادی رو پیش گرفته باشه گفت
"برو خونه پسر...سرما میخوری"
و رفت.

چانیول موند.زیر بارون نشست و به شن مشت آرومی زد. و مشت بعدی ، و بعدی، و بعدی رو محکم تر و محکم تر و محکم تر و داد زد،فریاد زد ،اشک ریخت ،سلانه سلانه پاهاش رو کشید به سمت دریا،داد میزد ،خیس شده بود،خودشو به دریا انداخت ،نفسش برید اما همچنان فریاد میزد،میخواست به آب تکیه کنه تا بلند شه ،میوفتاد.گریه میکرد؟ معلوم نیست.
خودش رو به آب میزد و از سرماش میلرزید
مثل جنازه ماهی شده بود که میخواست به زور به دریا برگرده.
به ساحل پناه برد،حالا اون یه نهنگ شده بود.

ناله ای سر داد و چشماشو بست،آرزو میکرد وقتی بیدار میشد بکهیون رو توی آب میدید؛اونوقت چانیول برمیگشت،

به سوی آب بر میگشت.

Gone with the seaWhere stories live. Discover now