"Hands"

1.6K 286 341
                                    

بیا یکم از خاطره هام با دستات بگم یا از دستات که خاطره هامون توشه.

اون شب وحشتناک که پلیسا پیدامون کردن.
از صدای جیغ و داد و و آژیر پلیس و شلیک گلوله ها وحشت کرده بودم و یه گوشه از ترس فلج شده بودم.

اومدی پیدام کردی، من ترسیده بودم و تو هل شده بودی.
نفهمیده بودم دارم گریه میکنم تا وقتی که دستات صورتم رو گرفتن و خیس شدن.

بهم میگفتی بلند شم و من انقدر زبونم سنگین بود که فقط سرم و به چپ و راست تکون بدم‌.

دستات و گذاشته بودی رو گوشام و با تمام توان داد میزدی بلند شو.

لویی از اونجا که انگشتات رفت لای موهام و دیگه یادم نیست.
از اونجا به بعد فقط به دستات فکر میکردم، به اینکه چقدر برای موهای من نرمن و چقدر برای سرم کوچیک.

صدای شلیک گلوله ها که نزدیک تر شد، فوش دادی، دستم و گرفتی و میدویدی، یادم نمیاد چه شکلی فرار کردیم یا چی شد.
فقط دستات و یادمه، اینکه چقدر برای دستای من ساخته شده بودن، اینکه چقدر کوچولو بودن و چقدر میتونستن دوست داشتنی باشن!

اون شب دستات سرد بود، مثل الان.
الان سفید شدن و حتی به خاطر فشارشون رو اسلحه هم هست. ترسیدی که دستای کوچولوت اسلحه رو سفت گرفتن و اون‌یکی و مشت کردی. یه جوری مشتش کردی که هر لحظه امکان داره انگشتات از اون ور کف دستت بزنن بیرون، انقدر سفت که هیچکس نبینه ترست و.

و میدونم که میدونی هیچکس‌ یعنی هرکسی به جز من، به جز منی که تک به تک خطوط بدنت، همه‌ی برآمدگی ها و فرورفتگیاش و حفظم، رفتارات و از برم و برای هرکدوم جداگونه جون میدم.

و الان چشمام به دستاته، دستات که هیچوقت راجع بهشون نگفته بودم برات.
اینکه برای کل زندگیم کافی‌ان.
کافی‌ان فقط اگه دستات و با کل احساساتِ توشون بدن بهم، میرفتم یه گوشه یه جایی که هیشکی نباشه و زندگی میکردم باهاشون.

ولی میدونی لویی، دستات با اینکه کافیه ولی تنهایی ترسناکه، اینکه خودت نباشی ولی دستات باشه ترسناکه.

اصلا کاش میشد احساسات و توی یه شیشه نگه داشت. اونموقع هروقت دلم برای انگشتات توی موهام تنگ میشد در شیشه رو باز میکردم.
یا وقتایی که دلم بغل کردنات و میخواست، اون وقتایی که تو گودی کمرم دستات قفل میکردی.

یه کمد میساختم، کمد دستای لویی، کمدم و پر از شیشه‌های احساساتی میکردم که با دستات میساختیشون.

شیشه‌ی بغل کردنات، ناز کردنات، شیشه‌ی دکمه بستنای صبح‌ و باز کردنشون شبا، شیشه‌ی پاک کردن اشکام، شعر نوشتنات و گیتار زدنات.

من همه‌ی کارات و توی شیشه هام میکردم و میذاشتمشون تو کمدم و هروقت خواستم از دلتنگی خودکشی کنم میرفتم پیششون.

Russian Roulette [L.S]Where stories live. Discover now