چانیول با گردنی کشیده کراواتشو گره میزد و زیرلب خرخر کرد:«اگر استریته میتونست زنشو نگه داره، اگر گیه میتونه دوستپسر بگیره، اگر هم یه زمانی تورو میخواسته میتونسته چشماشو باز کنه و درست تر ببینه که پونزدهساله ازدواج کردی و از پنجسال قبلترش هم با یکی جز اون بودی! بعد عمری با جوری که هنوز داره نگات میکنه شبیه احمقای کوره!»
بکهیون پوزخندی بهش زد و سرشو سمتش بالا گرفت:«میبنیم نظر جدیدی درمورد عاشقای منتظر داری»
چانیول با دستایی که روی کراواتش مونده بود متوقف شد. بکهیون فقط خواسته بود دستش بندازه اما مردبزرگتر سرشو پایین آورد و با اخم و چشمای زهرداری بهش تند شد:«تو واقعا داری جلوی من از احساسات اون مرد حرف میزنی و با موقعیت من مقایسهاش میکنی؟!»
بکهیون شونه بالا انداخت و نگاهشو گرفت:«باشه فراموشش کن. اصلا ضرورتی نداره درموردش حرف بزنیم»
چانیول نگاه بدی بهش انداخت و برای آخرینبار کراواتشو کشید تا گرهشو محکم کنه. بکهیون حینی که به مهمونای اطراف و اعداد مختلف بالای سرشون نگاه میکرد گفت:«بهرحال این مهمونی از این جهت خوبه که اگر توی این مدت شایعهای درمورد زندگی پسر بزرگ خانوادهی بیون شکل گرفته، خفه بشه» برگشت و از بطری واین روی میز، دوتا گیلاس برای خودشون پر کرد. سمت مرد کنارش برگشت و لیوان چانیول رو طرفش گرفت:«پس لطفا همین یه شب رو باهام همراهی کن یول»
چانیول با بدعنقی نگاهشو از صورتش و لیوان توی دستش گرفت و بدون اینکه لیوانو ازش بگیره، حینی که به روبهرو خیره میشد دستاشو با سر آستینای تا کردهاش تو جیب شلوارش گذاشت:«چی بهم میرسه؟»
بکهیون که جفت لیوان توی دستش مونده بود چشماشو دور سرش چرخوند و به نیمرخش نگاه کرد:«بیخیال، دارم ازت خواهش میکنم، معامله نیست»
اما چانیول فقط یه نگاه بد دیگه از گوشه چشماش بهش انداخت و جوابی نداد و همچنان لیوان رو هم نگرفت. بکهیون بهش خندید و خیره به نیمرخش لیوان مرد رو که سمتش گرفته بود پایین آورد:«میخوای چکار کنی؟» از واین خودش جرعهای نوشید:«با قاشقت به لیوان بزنی و عمدا بگی چهارساله از همسرت جدا شدی؟ مطمئنی باهاش اوکی هستی؟»
لحن موذی و خونسردش چانیول رو عصبی میکرد. مردبزرگتر لباشو روهم فشرد و همونطور که به میز پشتسرشون تکیه داده بود سرشو سمت مردکنارش چرخوند و با حرص واضحی غرغر کرد:«میخوام وقتی مامانت کیک رو میبره و همه دست میزنن، جلوی همه محکم ببوسمت و توهم همکاری کنی!»
بکهیون با دهن بسته خندید و لیوان مرد رو روی میز گذاشت و دوباره از مال خودش نوشید اما چانیول بلافاصله لیوان خودشو برداشت و یکنفس سر کشید. دکتر جوون متقابلا یک دستشو توی جیب شلوار کرمیش گذاشت و خیره به جمعیت گفت:«نیازی نیست کاری بکنی. عادی باشی کافیه»
![](https://img.wattpad.com/cover/187828323-288-k273031.jpg)
YOU ARE READING
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...