1.

1.9K 399 57
                                    

رای و نظر دادن فراموش نشه...

15 سال بعد...

وقتی همسرم از اتاق فریاد زد:" کراوات لعنتی من کجاست؟"

من تو آشپزخونه در حالی که ماگ قهوه ام رو گرفته بودم از جا پریدم. پارتنری که این همه سال باهاش بودم سریع وارد اتاق شد و با یه حالت تهدید آمیزی که تو چشماش بود بهم نگاه کرد.

این که دید هنوز سرجام نشستم و نگاهم پایینه، ظاهرا زیادی رو اعصابش رفت چون به شدت تو صورتم کوبید و من حتی به خودم زحمت ندادم گونه ام رو که درد گرفته بود لمس کنم.

"تو خیلی احمقی، از تامین کردن زندگی برا احمقی مثل تو خسته شدم. چرا یه کار مفید برا خودت دست و پا نمیکنی و از اتلاف اکسیژن دست برنمیداری!"

از موهام محکم گرفت و سرم رو به بالا کشید تا راحت تر بتونه از بالا بهم چشم غره بره... بعد هم زیر لبی زمزمه کرد:"رقت انگیزه." و بعد با دیدن اشکای تو چشمم همون طور زیرلبی ادامه داد:" خدای من، تو واقعا خیلی بی ارزشی. قسم میخورم تنها چیزی که تو واسش خوبی، باسنته! که حتی اونم زیاده تپل شده. چرا یکی دوتا از وعده های غذاییت رو حذف نمی­کنی که یکم رو فُرم بیای؟"

همون جور که با عصبانیت زیر لب زمزمه می کرد رهام کرد. من تمام این مدت نفسم رو حبس کرده بودم و می تونستم بفهمم انگشت هام به خاطر اینکه که دسته ماگم رو محکم نگه داشته بودم داغ شده بودن.

دستام رو مشت کردم و خودم رو آروم کردم آخه از عصبانیت به کجا میتونستم برسم، اگه بیشتر از این عصبانی میشدم، فقط بیشتر صدمه می دیدم. مدت زیادی بود که نسبت به همه ی اینا بی حس شده بودم.

جانگ هوسوک؛ کسی که زمانی رویای من بود و پارتنری که 15 سال باهاش بودم و 13 سال از این مدت که باهم بودیم رو ازدواج کرده بودیم همیشه اینطور نبود.

هیچ وقت نمی دونستم اینقد تغییر میکنه اما...فقط یه روز اتفاق افتاد و یه روز اون نگاهی که توام با حس و عشق بود و بهم نگاه می کرد رو متوقف کرد و به جای عشق شروع به تنفر کرد.

اینم میدونم که داره بهم خیانت هم میکنه. حداقل 5 سال میشه که این خیانت همچنان برقراره اما دیگه حتی دیگه اهمیت هم نمیدم. اولش خیلی افسرده شدم حتی به این فکر می کردم که چرا من کافی نیستم اما وقتی که این سواستفاده و صدمه زدن هاش بهم زیاد و زیادتر شد، فقط آرزو می کردم که ترکم کنه اما اون هیچ وقت این کارو نکرد.

ادعا میکنه ازم متنفره و اسم های وحشتناکی روم میزاره اما نمیدونم چرا آخرش، همیشه میمونه. حتی یک بار یه اشاره ای به طلاق کردم خب، خب تموم نشد و من 'به علت افتادن از پله ها'، یه هفته تو ICU بودم!

آره، نمیدونم چرا به یه دلیل خاصی رهام نمیکنه. شاید از همین که روم قدرت و نفوذ داره خوشش میاد.

خدای من اگه فقط می تونستم چنین آینده ای رو ببینم... حتما خیلی چیزها رو در مورد زندگیم عوض می کردم.

از تو اتاق خواب فریاد کشید:" جیمین!"

با بی میلی از جام بلند شدم، خیلی خوب می دونستم اگه زیادی منتظرش بزارم چه اتفاقی می افته. همون جا، جلوی در اتاقی که داشت بهم ش می ریخت ایستادم. داشت دنبال کراوات مسخر ای می گشت که احتمالا فراموش کرده بود که پیش معشوقه اش جاش گذاشتش.

البته من همچین چیزی رو جلوش بیان نمیکنم واِلا حسابی دیوونه میشه.

با عصبانیت بهم گفت "چیه، فلج شدی؟! بیا بهم کمک کن دیگه!"

من هم با دستایی که می لرزیدن شروع به گشتن لابه لای کشو ها کردم. هر بار که به سمتم نگاه می کرد، از ترس از جام می پریدم.

زمانی؛ این مرد رو دوست داشتم. هر چیزی که مربوط بهش بود رو دوست داشتم. ولی اون هر چی که داشتم رو ازم گرفت و کاملا نابودم کرد. آیندم، خوشحالیم و رویاهام رو ازم گرفت و جلو چشمام با یه لبخند؛ سوزوند شون. لبخندی که الان فقط متعلق به معشوقشه. حالا هر کسی که هست.

هر از چندگاهی گوش و کناری از طرف دیدم اما تا حالا با چهرش رو به رو نشدم.

حتما باید خیلی آدم ویژه ای باشه که هوسوک؛ همش بازم برمگیرده پیشش.

امیدوار بودم که فقط پیش همون بمونه و اصلا بزاره اون جای من رو بگیره و من رو کلا رها کنه. از زندگی تو ترس، خسته شدم. از تنفس این هوای مسموم خسته شدم.

اون با بی حوصلگی ساعتش رو چک کرد و گفت:" لعنت! الان دیرم میشه! چرا بهم نگفتی ساعت چنده؟!"

فریادی کشید من رو از سر راهش هل داد.

"من... من که نمیدونستم..." اما قبل از اینکه حرفم تموم بشه، سیلی محکمی به صورتم زد و باعث شد من به خاطر این ضربه ناگهانی؛ زبونم رو گاز بگیرم و خون تو دهنم پر شد.

"بی ارزش. خدایا، اصلا چرا با بازنده ی احمقی مثل تو ازدواج کردم!" بعد با عجله کفش هاش رو پوشید و در حالی که درو بهم می کوبید از خونه زد بیرون.

وقتی که رفت به خودم اجازه دادم، اشکام بریزه و با تمام وجود به خاطر این بی عدالتی که تو زندگیم اتفاق افتاده بود، شروع به گریه کردم.

تمام این زمان که هدر رفته بی ارزشه. آره حق با اونه. زمان من و با زندگیم اینجا؛ بی ارزش شدم.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now