part 1

29 3 0
                                    

Tune for this chapter:

2002_Anne Marie

با تمام‌ توان و سرعتی که داشتم به سمتش دوییدم و کنارش نشستم و  سرش رو از روی زمین بلند کردم. چشماش هنوز باز بود اما به سختی نفس میکشید و نفساش به شمار افتاده بود.
-هری..کامان نفس بکش ..دووم بیار.. من اینجام لطفا!
اشکام روی گونه هام میریخت و صورتش رو نوازش میکردم.

+د–داره م—میاد .. اینجا نمون! ف–فرار کن.
با صدایی که از ته چاه درمیومد،بریده بریده گفت چون جونی نداشت .نه من نمیتونستم اونو همینجا و اینجوری ولش کنم و برم تا جون خودم رو نجات بدم.

پس از پشت دستمو دور شونش حلقه کردم و اون رو با هر زحمتی که بود به پشت بوته ها رسوندم.خیالم ‌که از اطراف راحت شد،هری رو به خودم‌ تکیه‌ دادم

-با هم اومدیم پس یا با هم برمیگردیم یا کسی برنمیگرده!

.........................

نور آفتابی که از لا به لای پرده چشممو اذیت میکرد بیدارم کرد.چشمامو آروم باز کردم و از روی تخت بلند شدم.رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و بعد با حوله خشک کردم و پایین رفتم.

وارد آشپزخونه شدم و پشت میز بلندی که ترسا چیده بود نشستم.این زن واقعا فوق العادس.ترسا سمت من اومد و لبخند زد.

+سلام خانم.صبحتون بخیر.

با مهربونی گفت.ترسا یکی از پیشخدمتایی هست که من واقعا براش اهمیت زیادی قائل هستم یعنی بین همه پشخدمت هایی که تا الان استخدام کرده بودیم، این بهترین بود.همه ی اونا برای  کارهای  اشتباهی که انجام میدادن اخراج میشدن ولی ترسا کار بلد بود و تا الان دو سال هست که تو خونه ما کار میکنه.

-سلام .ترسا بقیه رو ندیدی؟ یعنی نمیخوای بگی که کل این میز رو برای من چیدی؟!

لبخندی بهش زدم و نگاش کردم .

+چرا خانم. خانم لاتی که رفتن سرکار و دیزی و فیبی هم صبح زود با هم رفتن بیرون و گفتن که تا ظهر برمیگردن.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ترسا هم رفت.

تو این خونه ما چهار نفریم.من توی پرورشگاه بزرگ شدم؛ پس خانواده ای در اصل نداشتم.خانواده تاملینسون قبول کردن که خرج تحصیل و همه چیز منو بدن و منو هم جزوی از خانوادشون حساب کنن. وقتی به دانشگاه رفتیم به اصرار لاتی و دیزی یه خونه مجردی گرفتیم.

منو لاتی و دیزی و فیبی تو این خونه یه خانواده چهار نفره تشکیل دادیم.

صبحونم رو خوردم و از جام بلند شدم. همون لحظه صدای گوشیم رو شنیدم.اسم لاتی روی صفحه گوشی دیدم پس جواب دادم.

-الو؟!

+جما؟سلام خوبی؟!ببین من و لویی قراره برای کاری که خارج از شهر داره،به کلبه ی خانوادگیمون توی جنگل برای چند روز بریم که  یه مسافرت هم به حساب میاد. خواستم ببینم اگر تو ام میای،چمدونت رو جمع کنی و بریم.دیزی و فیبی هم میان.

The survivorsWhere stories live. Discover now