part 2

499 82 3
                                    

نور زیادی که باعث شده بود تاریکی از بین بره چشماشو اذیت کرد
از خواب بیدار شد و نمیتونست درک کنه که صبحه یا شب
بعد از زندان رفتن از همه چی بیخبر شده بود
تخت های سفت و وحشتناک سلول انفرادی کمرشو جوری به درد اورده بود که حس میکرد باید محکم خودشو بکوبه به دیوار
زندانبان درو با فشار زیاد باز کرد که باعث صدای بلندی شد و بعد داد زد"پاشو آزادی زودتر گورتو گم کن"
زین بخاطر صدای بلند زندانبان از جاش پرید و بعد وقتی کلمه ی آزاد رو شنید تموم دردش رو فراموش کرد
همه چیز رو فراموش کرد و تو حالت شوک موند
"پاشو دیگه پسر انگار انفرادی خیلی بت خوش میگذره"
انفرادی... اسمش شاید یکم ترسناک باشه ولی بهتر از اتاقاییه که توش هم اتاقی هست
چون هرشب از ترس این که شاید اون گنده بکه بیاد و خفتت کنه باید مراقب باشی رختخوابت خیس نشه
پس تنها کاری که زین میکنه اینه که شروع میکنه به دعوای الکی راه انداختن و بعد از دوتا مشت خوردن میره سلول انفرادی اونم برای سه روز
بنظر زین اون درد ارزش این آرامشو داره
زندانبان به دست زین دستبند زد و بلندش کرد و بازوشو تا میتونست محکم گرفت
از سلول و بعدش اون طبقه کامل خارج شدن و بعد وارد اتاقی شدن که روزی که دستگیر شد اونجا همه چیشو تحویل داد
رئیس اون بخشی که زین توش بود هم همونجا کنار یکی از سربازا ایستاده بود و وسایل زینو که سرباز از کمد درمیاورد با دقت بررسی میکرد
"خب میبینم که داری آزاد میشی آقای مالیییک" با لحجه ی لاتین چندش آوری گفت و ساعت قدیمی زین که هدیه پدربزرگش بود رو از روی میز برداشت
-برای چی دارم آزاد میشم؟
"چون اینجا کاملن بی قانونه و با پول و وصیقه اجازه میدن یه قاتل عوضی تو شهر ول بگرده... نمیدونم فلن آزادی و فقط ممنوع الخروجی و اگر فکر فرار به سرت بزنه بدجوری مجازات میشی بچه جون "
-به من نگو بچه
زین با عصبانیت گفت و دستاشو مشت کرد
"حالا وایسا دستبندتو باز کنن بعد واسه من قد قد کن...خلاصه من گفتنیارو گفتم بقیش با دولته که اجازه آزادیتو داده..‌. و اون گردن کلفتایی که کارتو راه انداختن، برو از زندگیت لذت ببر"
مرد با همون لحجه گفت و کیسه وسایل و لباسای زینو دستش داد
*
درای زندان باز شدن و تنها چیزی که زین میدید خیابون بود
اون یکسال بود که از دیدن همین خیابونم محروم بود
اون هم دلش آزادی میخاست و هم خودشو لایق این آزادی نمیدونست
به خودش اجازه نمیداد به عنوان یه قاتل تو شهر‌ ول بگرده و دوباره باعث بدبخت شدن یکی‌ دیگه بشه.
چه اهمیتی داره؟
اون داره بعد از یه سال از این گورستونی خلاص میشه پس نباید خرابش کنه
داشت سعی میکرد خودشو قانع کنه که آزادیش اونقدرام بد نیست که با دیدن لیام گند خورد تو همه ی امیدش
لیام از ماشین پیاده شد و سمت زین اومد
زین سعی داشت که بهش توجهی نکنه ولی وقتی دید پیرهنی رو پوشیده که قبلن مال زین بوده نفسش بند اومد
پیرهن مشکی قرمزی که زین عاشقش بود
حتی یادشه اونو کی خریدن
چطور انقدر بی‌تفاوت و راحت اونو پوشیده؟ اون لباس شاهد یه عالمه خاطره خوب و قشنگه... که صد البته دیگه تموم شدن
+زین خوبی؟
-باید حدس میزدم تو منو آزادم کردی... میشه برگردم همون سلول انفرادیم؟
+نترس خیلی زود برمیگردی این فقط یه استراحت کوچیک برای بهتر شدن حالته
-از کی تا حالا تو به من اهمیت میدی؟
+همیشه میدادم
-دهنتو ببند حرومزاده
زین با حرص گفت و لیامم دیگه ادامه نداد
به طرف ماشینش رفت و درحالی که داشت سوار میشد زینو صدا زد
+این اطراف ماشین گیرت نمیاد سوارشو
زین پوفی کشید و بعد از رفتن یه چشم غره شدید سوار ماشین شد.
بوی عطر دوست داشتنی لیام تموم ماشینشو پر کرده بود و یه زمان زین هم هرروز این بو رو میداد و فکر کردن به این موضوع باعث شد زین عصبی بشه
اون نمیخاست دوباره بوی لیامو بده
پنجرشو داد پایین
+کولر زدم
لیام گفت و ماشینو روشن کرد
-به تخمام
+چرا صورتت کبوده؟ دیروز که دیدمت حالت خوب بود
-نه بابا حالا باید بهت جوابم پس بدم؟
+نظرت چیه مثل این بچه مهدکودکیا رفتار نکنی و به خاطر هرچی میگم گارد نگیری؟
-دیروز دعوا کردم هم کتک زدم هم کتک خوردم
+تو که اصلا اهل دعوا نبودی چرا دعوایی شدی؟
-مگه تو وقتی تبدیل به یه عوضی شدی من پرسیدم چرا؟
+سکوت کنم بهتره
-کجا داری میری
زین سعی به عوض کردن بحث داشت
+خونمون
لیام با بی خیالی گفت
-من پامو تو اون خونه نمیزارم
+منم نمیزارم با این وضع و اوضات بری خونه تریشا و اونارم ناراحت کنی
-لیام اینا به تو ربطی داره؟
+آره داره
لیام سرعتشو بیشتر کرد و تا زمانی که برسن خونعی که قبلن مال هردوشون بود و الان فقط مال لیام حرفی نزدن
ماشینو جلوی خونه پارک کرد و جفتشون پیاده شدن
زین صبر کرد تا لیام وارد شه و بعد پشت اون بره تو تا یه موقع حس اون دوران که اینجا جایی بود برای عشق بازیشون بهش دست نده
-من میرم دوش بگیرم
+حولت پشت دره حمومه
-لباسام چی
+همه چی سر جاشه زین... من به هیچی دست نزدم
لیام به زین خیره شد
خدا میدونه چقد دلش برای زینش تنگ شده بود
-خوبه
زین گفت و توی حموم رفت
چند ساعتی گذشت و اون دوتا بدون توجه به هم دیگه سرشون گرم کار خودشون بود
لیام داشت‌ پاستا درست میکرد و زینم داشت مستند حیات وحش میدید
هیچکدومشون به این کارا علاقمند نبودن ولی باید از فکر و خیالاشون فرار میکردن
باید از گذشته ای که مثل سایه همراهشون بود فرار میکردن
و شاید مستند حیات وحش میتونست کمکی بکنه
+شام حاضره 
لیام با صدای بلندی گفت و سعی کرد هیجانشو پنهان کنه
-میرم بخابم
+گرسنه؟
-من به گرسنه خابیدن عادت دارم
بعد از این حرف زین دیگه هیچ‌ صدایی تو اون خونه نیومد بجز صدای جیر‌جیر در اتاق زین
*
ساعت تقریبا از دوازده شب گذشته بود هردوشون بیدار بودن ولی هیچ صدایی ازشون درنمیومد زین داشت کتاب ناتموم قدیمیشو میخوند و روتختش دراز کشیده بود
و لیام... اون درست پشت در اتاق زین وایساده بود و انگار منتظر چیزی بود
زین خیلی وقت بود متوجهش شده بود ولی چیزی نمیگفت
-میشه گورتو از جلوی در اتاقم گم کنی؟
لیام یکم ترسید و از در فاصله گرفت
زین ادامه داد: -یه ساعته منتظر چیعی اون پشت؟ این که من از ترس کابوسام بهت پناه بیارم و تموم شبو توی بغل هم بخوابیم؟
لیام جواب نداد ولی دقیقن منتظر همین بود
-تو درست متوجه نشدی که من خیلی عوض شدم. من دیگه کابوس نمیبینم چون تو کابوسام زندگی کردم لیام... منتظرش نباش چون دیگه بلد نیستم چطوری حتی میتونم بغلت کنم و درضمن من احمق نیستم سایه پشت در افتاده متوجه بودنت شدم.منتظر نباش هیچی مثل گذشته باشه چون نمیشه امکان نداره و فک کنم دلیلش واضح باشه پس دیگه از اون لا بهم اون شکلی خیره نشو
لیام بازم هیچی نگفت و به طرف اتاقش رفت...
پس کی تموم میشه اینهمه درد؟

خوب بود این پارت؟
تا علان نظرتون چیه راجبش؟ داستانو سعی میکنم تا یکی دو پارت بعد مشخص کنم تا بفهمید اون گذشته که انقد عذاب آوره چیه.
💛

The killer(ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora