0.9

240 46 1
                                    

لویی:
یک بار دیگه جلوی دوربینم میشینم درحالی که درباره یه چیز اشغالی که به مردم ربط داره حرف میزنم.من نمیدونم چطوری دچار اون مشکلات شدم ولی بذار قبول کنیم چیزای زیادی تو زندگی وجود داره که منو به ستوه میاره پس نباید سورپرایز شم.

"وبعد این هرزه جوری به من نگاه میکرد انگار احمقی چیزی ام!" من میگم و دستامو تکون میدم پس اونا میتونن بفهمن من واقعا چقدر راجع به این گه ناراحتم. اره من دارم راجع به اینکه چجوری یه زن توی اتوبوس طوری بهم نگاه میکرد که انگار احمقم حرف میزنم،فقط بخاطر اینکه هدفونم کامل وصل نشده بود!
تصقیر من نیست!! قصد لعنتیم این نبود که هدفون رو درست وصل نکنم که تمام اوتوبوی بتونن asking alexadria رو بشنون.ولی بیا قبول کنیم اون اتفاق لعنتی افتاد نیازی نبود مثل اون زن بهم نگاه کنن.

من به غر زدن ادامه میدم تا وقتی که گوشیم خاموش می شه.متنفرم وقتی یک نفر زنگ میزنه زمانی که دارم ویدیو درست میکنم.چون این یعنی باید اون تیکه رو حذف کنم و بعد مردم متوجه میشن و فکر میکنن دارم همه اینا رو از خودم درمیارم.من اینکارو نمی کنم!!

"هری من وسط یه ویدیو ام!!" من توی گوشی میگم و میتونم بشنوم یکم میخنده،من عاشق خندش ام اون دوستداشتنی هست و باعث میشه یاد اون شب دوهفته پیش بیفتم وقتی که بوسیدمش.

الان هری ال ای هست و داره یه سری کارای گوهی مدلینگ میکنه و من خیلی بهش افتخار میکنم.

"اوه لویی عزیزم من فکر کردم تو ترجیح میدی یه وقتی بهت زنگ بزنم که خواب نباشی!" اون میگه و یه تمسخر توی صداش هست.من وقتی اینجوریه دوستش دارم چون باعث میشه حس کنم خاص ام یعنی اون میتونه بامن مسخره بازی دربیاره...ممکنه ازاینکه عزیزم صدام کرده امخوشم اومده باشه...ولی اینا هیچ ربطی به موضوع ندارن.

من میرم سمت دوربین و خاموشش میکنم چون الان که باهری حرف میزنم میفهمم بعدا میتونم یه ویدیو ضبط کنم.الان خیلی بیشتر ترجیح میدم که بااون حرف بزنم به جای اینکه راجع به گوهی که حتی مهم نیست تو دوربین غرغرکنم...شاید بتونم یه ویدیو دیگه ضبط کنم و فقط راجع بهش یه توییت خشمگین بکنم.

"چیکارا میکنی؟"من میپرسم و توی تختم دراز میکشم و میتونم بشنوم که به اطراف حرکت میکنه

"میدونی معمولا وقتی بهت زنگ میزنم،هیچی،فقط روی تخت هتلم دراز میکشم...یه جورایی ارزو میکنم لان اینجا کنارم بودی." اون میگه و من حس میکنم قرمز شدم.اون خیلی دوستداشتنیه و من حتی نمیدونم چطور ارزش دارم که باهاش حرف بزنم.

"خب لویی امروز به جز ساختن ویدیو چیکارکردی؟" هری میپرسه و صدای کسی که سرش جیغ میزنه رو می شنوم یادم میاد که بهم گفته بود مردم معمولا سرش داد می زنن تا کارایی رو که حال انجامشون رو نداره انجام بده.من فقط هیچوقت انتظار نداشتم انقدر واقعی باشه.

من فکرکردم اون داره یکم شوخی میکنه،ولی معلوم شد اون واقعا حقیقت رو بهم می گفته.خیلی غم انگیزه که اون باید باهمه اونایی که سرش داد میزنن زندگی کنه.شرط میبندم هیچ کار اشتباهی نکرده.هری من نمیتونه کار اشتباهی بکنه...صبرکن اون مال من نیست...ارزو میکنم کاش بود ولی نیست و من فقط باید این حقیقت که مال من نیست رو قبول کنم...ارزو میکنم بود چون لویی و هری...هری و لویی خیلی خوب بنظر میاد.انگار مقرر شده که وجود داشته باشه...ولی کی میدونه.شاید این فقط نظر منه،اگه من به نظرش ازار دهنده بیام و اون فقط چون برام متاسفه باهام وقت بگذرونه،چون من بدجوری بازندم.

هری:
"به چی فکر میکنی عسلم؟بوی سوختگیش تااینجا میاد(وات؟؟؟)"من میگم و اون یکم به جوک من میخنده.خدایا دلم برای خندش تنگ شده...من خیلی خیلی دلتنگشم.هیچوقت مشکلی با دوری از انگلستان نداشتم ولی الان که میدونم لویی انگلیسه یه حورایی ارزو میکنم کاش منم بودم.

"تو..."اون اروم میگه و من کاملا مطمعنم ازش پشیمونه و امیدواره نشنیده باشمش.ولی شنیدم.من صداشو شنیدمو عاشق احساس دونستن اینم که اون داره به من فکر میکنه همونجور که من به اون فکر میکنم... کاش همونقدر که من بهش فکر میکنم بهم فکر کنه

من تقریبا مطمعنم که هر لحظه از روز رو بهش فکر میکنم.
"هری فاکینگ استایلز کونتو بردارو بیا اینجا همین حالا" میشنوم یکی داد میزنه این ۶امین باریه که سرم داد میزنه از اینجا بیام بیرون ولی واضحه که اونا نمیدونن دارم بالویی حرف میزنم...من یه مشت لعنتی می کوبیدم تو صورتشون اگه بخاطر انجامش تو دردسری بیشتری نمی افتادم.

من الان اتفاقای گوهی زیادی دورم دارمو یه جورایی خودمو تو اتاق حبس کردم که بتونم به لویی زنگ بزنم.من فقط یه جورایی حس کردم نیاز دارم باهاش حرف بزنم.نیاز داشتم توی این دنیای لعنتی دیوونه منو سالم نگه داره.هیچوفت به اندازه الان از مدل بودن بدم نیومده.

دلم برای لویی و بدن کیوت کوچیکش که وقتی همو بغل میکنیم توی مال من مچاله میشه،تنگ شده.هیچوقت انقدر موقع بیدارشدن احساس تنهایی نکردم...بعد ازاینکه دوهفته پیش همو بوسیدیم یه جورایی مدت طولانی باهم موندیم...و بعد منیجرم زنگ زد و مجبورم کردبرم ال ای که یه سری کارای اشغال که نمیخوام رو انجام بدم...

باهام مثل یک عروسک لعنتی رفتار می شه اونا بهم لباس میپوشونن و مجبورم میکنن کاری که میگن رو انجام بدم.دیگه حتی حس نمیتونم انسانم.فقط وقتی که بالویی تلفونی حرف میزنم احسای انسان بودن دارم چون اون باعث میشه خیلی احساس واقعی بودن بکنم و من عاشق اون حس ام!فقط کاش میشد تاابد بالویی پای تلفن بمونم.

"منم خیلی بهت فکر میکنم لویی"میگم و به دیوار سفید نگاه میکنم...میتونم فریاد های بیشتری رو بشنوم که صدام می زنن تا برم،ولی تنها چیزی که می تونم روش تمرکز کنم لوییه و جوری که نفس می کشه.می تونم اون سرخی کوچیکی که احتمالا روی صورتش داره رو تصور کنم.اون همیشه خیلی دوستداشتنی به نظر میاد وقتی سرخ میشه.

بعد میشنومش،خنده کوچیک کیوتش که باعث میشه قلبم یه لحظه نزنه کاملا عاشق خنده لویی ام...دروغ نیست.

+++++++++++++++++++++++++++
الان اپ کردم که از مدرسه اومدین بخونین بشوره ببره😅😅
بچه های خیلی خیلی بابت تاخیر متاسفم چند روز گذشته حقیقتا جزو بدترین روزای زندگیم بودن و حالم اصلا
خوب نبود نمی تونستم اپ کنم دعا کنین مشکلم حل شه!
ووت و کامنت فراموشتون نشه!!نظراتون واقعا برام مهمه🌹
اگر خواستین پیجو هم فالو کنین لطفا اخبار اپدیت ها رو میذارم براتون
لاو الویز،کر

Youtube (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now