Prologue

7.6K 701 112
                                    

"تبریک میگم اقای استایلز شما حامله این."

"اما من پسرم."

"خب درسته ...نه ، نه ازنظر تکنیکی"

"هری بجنب! ما فقط بیست دقیقه وقت داریم که بریم مدرسه و من هنوز حمامم نکردم" جما داد زد.امروز روز اول مدرسه بود و جما سال سیزدهم و شروع میکرد و هری سال یازدهم. جما توی مدرسه خیلی معروف بود، وهری یجورایی باحال بود و اونا در واقع باهم خوب کنار میومدن اگه این دعوای صبحشون رو در نظر نگیریم. هری مطمئنا یه بازنده یا تنها یا هرچیزه دیگه ای نبود اونم اگه میخواست  میتونست توی دارو دسته ی معروفا باشه اما نمیخواست.هری کاملا با گروه خودشون خوشحال بود که شامل دوتا دوست صمیمیش لیام و زین و دوست پسرش لویی میشد.هری و لویی توی مدرسه کام اوت کرده بودن و به اون افتخار میکردن و توی خونه کاملا حمایت و ساپورت میگرفتن. هری ،لویی،زین و لیام  همه توی تیم فوتبال مدرسه ،که لویی کاپیتان اون بود، بودن. هری نمره های عالیی داشت و با اینکه هنوز دوسال از درسش مونده بود اما دانشگاهای خوبی اون و میخواستن.خلاصه میشه گفت هری یه زندگیه بی نقص داشت.

"خفه شو جما تو هنور کلی وقت داری لویی پنج دقیقه دیگه میاد دنبال من." جما چشماشو چرخوند وقتی بالخره هری در و باز کرد و اومد بیرون . اون رفت به اتاقش و فورا یه پیرهن پشمی راه راه قرمز و ابی ، یه جین تنگ خاکستری، کانورس های سفید و مشکی و پوشید قبل از اینکه گردنبند طلاییش رو بندازه. بعدش دستاشو بین موهای فرش برد و تصمیم گرفت همونجوری که هستن ولشون کنه.

 بعدش دستاشو بین موهای فرش برد و تصمیم گرفت همونجوری که هستن ولشون کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اون صدای ویبره ی موبایلش رو شنید و دید که یه پیام از لویی داره.

"صبح بخیر عشقم😘💕 . من بیرون خونتونم با لاته ی وانیلی و مافین گرم شکلاتیه مورد علاقت ، بهتره عجله کنی قبل از اینکه یخ کنن"

هری به پیام لبخند زد و کیفش و برداشت و از پله ها پایین دویید، توی راه خروج به سمت مامانش دویید.

"خب صبح توام بخیر"آنه شوخی کرد.

"ببخشید مامان، لویی اینجاست  و من یجورایی عجله دارم" اون گفت وقتی داشت گونه ی مادرش و میبوسید.

"سلامم و بهش برسون و بگو اگه میخواد شام رو امشب بیاد پیش ما"

"حتما مامان"

"خیلی خب لاو روز خوبی داشته باشی توی مدرسه، میبینمت بعدا. حرف مدرسه شد منم باید جما رو قبل از اینکه دیرش بشه برسونم."

" اماده شدن اون تا قیامت طول میکشه ، این افتضاحه" هری گفت درحالیکه پوزخند میزد.آنه نفهمید که دلیل دیر کردن دخترش خوده هری بوده ، پس پیشونیش رو بوسید به بیرون هدایتش کرد.

اون سوار ماشین لویی شد و بلافاصله خم شد تا اون رو ببوسه اما لویی نقشه ی دیگه ای داشت پس گونه های اون رو توی دستاش گرفت تا سرجاش نگهش داره و عمیقن ببوسیدش.

"امروز چطوری عشق؟"لویی پرسید بعد از اینکه بلاخره سرجاش برگشت.

" خسته اما هیجان زده برای سال جدید مدرسه و فصل جدید فوتبال، تو چی؟"

"منم همینطور" لویی جواب داد درحالیکه لاته و مافین هری و دستش میداد.

" ممنونم" لویی ههمم کرد در جواب  همونطور که اونها به سمت مدرسه میرفتن درحالیکه فقط صدای رادیو پخش میشد.

لویی و هری همیشه یه قول (عهد) مخصوص داشتن. اونها سال دوم مدرسه توی دفتر هم رو دیدن و بعد از اون به سرعت دوستای صمیمی شدن.اونا هر لحظه ای که بیدار بودن رو باهم میگذروندن و همه چیزو بهم میگفتن  و هیچ رازی بین اونا وجود نداشت. وقتی اونا رفتن راهنمایی هری یه احساسی قوی تر از یه دوستی معمولی وبا لویی حس کرد ، اما  ساکت موند چون میترسید که لویی و از دست بده.اولای سال دهم بود که اونها شروع به قرار گذاشتن کردن و بطرز شوکه کننده ای لویی کسی بود که به احساساتش اقرار کرد. و اونها الان تقریبا برای یکساله که باهمن و همه چی کاملا عالی پیش میره.اونها عمیقا عاشق همن و هیچ چیز نمیتونه اون رو تغییر بده. برخلاف همه اینا، اونها هنوز باهم سکس نداشتن. همه، از جمله لیام و زین فکر میکنند که اونا هر فرصتی و که بدست بیارن این کاررو انجام میدن از اونجایی اونا اینطور نشون میدن، اما در واقع اونا اینکارو نکردن.نه اینکه اونا نخوان اینکارو انجام بدن، حقیقتا خیلی میخوان که اونکارو بکنن ، اما اونا یه قولی به هم دادن که برای اولین بار توی سالگردشون، که فقط یک هفته ی دیگس، عشقبازی کنن. البته که اونا کارای دیگه رو میکنن اما برای سکس صبر کردن.اونا هردو باکرن پس این براشون خیلی مهمه که زمان و مکان اولین سکسشون عالی باشه.بیشتر مردم فکر میکنن که اگه واسش برنامه ریزی کنی در اخر اون فاجعه میشه، فقط  باید بزاری که اون خودش اتفاق بیوفته، اما لویی و هری اهمیتی نمیدن، اونا میدونن که اون عالی میشه چون قراره که باهم داشته باشنش.

بلاخره لویی وارد پارکینگ مدرسه شد،و پیاده شد قبل از اینکه بره طرف دیگه ماشین تا در رو برای هری باز کنه.هری سرخ شد و تشکر کرد قبل از اینکه پیاده بشه.اونها دست هم رو گرفتن همونطور که  به طرف ساختمان مدرسه برای شروع به سال تحصیلی جدید میرفتن.و اماده بودن هر مانعی که جلوشون میخواهد قرار بگیره و نابود کنن... یا حداقل اینطور فکر میکردن.

اووم خب اینم مقدمه:)

امیدوارم که دوسش داشته باشین:)

و اینکه هرجایی مشکلی بود بهم بگین که اصلاحش کنم ممنون میشم:)

-بهار-

But I'm a boy {Mpreg} [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now