٦٨ | فرار

1.4K 158 142
                                    

[play the music i linked for , vote and start reading ]

Jason Walker - Echo

Jason Walker - Cry

Jason Walker - Down

"عاشق محکومی است که محاکمه نمی شود

دیوانه ایست که معالجه نمی شود

بیگانه ایست که شناخته نمی شود

سکوتی است که شکسته نمی شود "

وفریادی ایست که ارام نمی شود

هری چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد .  اون دردی که توی صورتش بود رضایت دردناکی بهم میداد

''تو همه چیزو خراب کردی''

صدام از توی گلوم بیرون نمی اومد . خودم نمیتونستم بشنوم و یا شاید فکر میکنم این کلمات توهمی بودن مثل همه چیز از جلوی چشمام رد شدم و برای یک بار دیگه نابودم کرد .

چشمام خشک شده بود وقتی اونو دستمو اروم بین انگشتاش گرفت و من بدنمو خیلی سریع ازش دور کردم. الان که به چیزایی که بینمون اتفاق افتاد فکر میکنم میبینم یه ربطی به این پیدا میکنن . زندگی من یه ربطی به هری پیدا میکنه و توی وجود اون گره میخوره . این خیلی تابلو بود . میتونم حضور سخت همرو پشت در حس کنم ، بگم دارن به من نگاه میکنن و من حس کوچیک بودن  میکنم . شکسته و کوچیک

''من دوستت دارم سامانتا . من تورو بیشتر از هر چیزی و هر کسی بیشتر دوست دارم . من هیچوقت نمیخواستم اینو بفهمی واسه همین نمیخواستم توی اتاق کس دیگه ای ببینمت چون میدونستم اخر سر جک یا جورج تو رو پیدا میکنن و همه چیز ، تمام چیز هایی که نباید بدونی رو بهت میگن ، من بهت نگفتم چون فکر میکردم الان خیلی چیز های بزرگ تری از این برات مهم ان ''

اون گفت و قلبم تیره کشید .

''من دوستت داشتم ''

اروم گفتم  به صورتش نگاه نکردم ، نمیتونستم نگاه کنم تا دوباره پوست قرمزش رو نگاه کنم و اجازه بدم با چشم های اروم و نگرانش من رو از تمام تصمیم هایی که در لحظه گرفتم منصرف کنم .

''سم''

اروم تر گفت و قدم های ارومم رو به سمت در برداشتم و فقط برخوردش رو شنیدم که روی زانو هاش افتاد . چشمام از اشک خیس  شده بودن وقتی پدر هری رو دیدم که با نگاه خبیسانه اش از بالا بهم خیره شده بود . رابرت با لباس خواب چهار خونه اش توی راهرو گریه میکرد و ربکا بدون اینکه به من نگاه کنه نفس هاش رو با ترس بیرون میداد .

در سنگین چوبی رو هل دادم و با اخرین نگاه از اونجا بیرون اومدم .

توی تمام این سال ها زندگی من مثل برگه ی کاغذی میموند که دست هر کسی میوفتاد ، یه قسمتیش رو یا خط خطی میکرد یا با نوک انگشتاش پاره اش میکرد . این کاغذ همیشه وجود داشته وقتی هنوز یه بچه ی نوزاد بودم کاغذ بدون هیچ خط و پارگی دنبالم حمل میشد و با گذر زمان وقتی بزرگ تر شدم ، زمان پارگی این کاغذ هم رسید و اروم اروم خورد شد تا وقتی که امیدم به یه نفر رسید که با تمام وجود ایمان داشتم قرار تکه های خورد شده ی کاغذ قرار بعد از سال ها کنار هم برگردن و دوباره با تمام دردی که داشت کنار هم بمونن ولی نمیدونستم اون میخواد تیکه هاش رو بسوزونه و خاکسترشو با فوت توی هوا پخش کنه .

1970حيث تعيش القصص. اكتشف الآن