chapter7

837 117 68
                                    

لویی از پنجره اتاق خونه ی کودکی اش،به بیرون خیره شده بود. لب پایینش رو پشت سر هم گاز می گرفت،به منظره رو به روش نگاه می کرد و اشک می ریخت.

این منظره،این پنجره،این صحنه،این اشک ها،همه برایش آشنا بودند؛حس امنیت رو برایش تداعی می کردند،حس خونه .شاید این که ناتوانی و اشک ریختن حس امنیت رو تداعی کنه،عجیب به نظر برسه؛اما وقتی تو تمام لحظات کودکی ات این حس رو داشته باشی،کم کم خونه رو با این احساسات همراه می دونی و خوب خونه،هر چی باشه خونه است،محل امنت .آره عجیبه ولی عین واقعیته. و این همون حسی بود که لویی وقتی به منظره پشت پنجره نگاه می کرد و اشک می ریخت داشت.

لحظه به لحظه کودکی اش،از جلوی چشم هایش می گذشت .تمام دعواهای پدر و مادرش،همه ی اون موقع هایی که کنار همین پنجره می نشست و گریه می کرد. یادش می یاد که چقدر از اینکه نمی تونه کاری کنه احساس ناتوانی می کرده.

یادش می یاد،همیشه به منظره پشت پنجره خیره می شده و از خودش می پرسیده: یعنی ممکنه یه روز زندگی منم مثله این منظره زیبا باشه. با یاد آوری آرزوش،لبخند تلخی می زنه و سرش رو تکون می ده.

"من یه احمق واقعی ام."زیر لب می گه و دوباره یه پوزخند تلخ می زنه.

'باورم نمی شه که تمام این بدبختی ها آرزوی خودم بود.'یه نفس عمیق می کشه،پلک هاش رو روی هم می گذاره و اجازه می ده اشک هاش از چشم هاش بریزند.

این خیلی جالبه که آدم ها هیچ وقت مواظب آرزوهایی که می کنن نیستند. خیلی جالبه که یک وقت هایی هست؛موقعی که وسط باتلاق مشکلات گیر افتادی،یه دفعه به خودت می یای و می بینی این باتلاق عین همون چیزیه که مدت ها از صمیم قلب آرزو می کردی. اون وقت است که یکدفعه می زنی زیر خنده و با خودت فکر می کنی،عجب احمقی بودی که تا الآن نفهمیدی چه بدبختی رو واسه خودت آرزو می کردی.

لویی سرش رو به بالشش تکیه داده بود و لبخند می زد. البته گفتن نداره،ولی اینا فقط پوزخند تلخی به حماقت هاش بود،نه یه لبخند واقعی.

آه بلندی کشید،سرش رو یک کم بلند کرد و دوباره به منظره پشت پنجره خیره شد. چندین سال از اون روز ها می گذشت و اون پایین همه چیز تغییر کرده بود. اما در نهایت،منظره همون منظره بود. درست مثل لویی که حالا بزرگ شده بود و زندگی اش با اون موقع کاملا متفاوت بود؛اما هنوز عاجز و ناتوان،پشت همون پنجره نشسته بود و اشک می ریخت، درست مثل بچگی هاش. آره،همه چی تغییر کرده بود؛اما در نهایت،لویی بود و یه پنجره و منظره پشتش،انگار که هیچ چیز تغییر نکرده بود.

صدای در،لویی رو از افکار پریشونش بیرون کشید. شروع به تند تند پلک زدن کرد؛بلکه بتونه قطره های اشکش رو پاک کنه .خیلی هم موثر نبود اما؛کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد.

دوباره صدای در اومد. لویی باز هم جوابی نداد. دستگیره در به پایین کشیده شد و در به آرامی باز شد. یک دختر قد بلند و لاغر وارد اتاق شد و کنار تخت لویی نشست.

second chanceWhere stories live. Discover now