chapter3

714 136 25
                                    

لویی به آرومی چشم هاش رو باز می کنه،اما نور زیادی که به چشم هاش می خوره باعث می شه سرش و همینطور چشم هاش درد بگیره.به سرعت چشم هاش رو می بنده،سعی می کنه به سمت مخالف نور بچرخه اما نمی تونه؛تنها کاری که ازش بر می یاد چرخوندن سرشه.از روی ناتوانی و همینطور به خاطر درد سرش ناله می کنه که باعث می شه توجه جی جلب شه.

"پسرم...بلآخره بیدار شدی!"جی با صورت پف کرده و چشم های قرمزی که زیرشون گود افتاده بود،می گه.به لویی لبخند می زنه؛یه لبخند واقعی.

اینکه اون کل شب رو بیدار مونده و گریه کرده اتفاق عجیبی نیست،اما الآن،وقتی که لویی اینجا است،زنده و هوشیار،اون می تونه ناراحتی هاش رو فراموش کنه و لبخند بزنه.انگار تنها با دیدن چشم های پسرش تمام دردهاش تسکین پیدا کرده اند.

شاید این خودخواهانه به نظر برسه اما؛جی الآن با تمام وجود خوشحال است و این واقعیت که لویی احتمالا قراره باقی مانده زندگی اش رو روی یک تخت بگذرونه ذره ای از خوشحالی اش کم نمی کنه.حتی اگه قرار باشه از این به بعد سر و گردن اش تنها جایی باشه که بتونه حرکت بده؛اون زنده است و همین برای جی کافیه.

"مامان...مامان...چرا...چرا من اینجام؟"لویی با لحن متعجبی می پرسه و با نگرانی ادامه می ده:
"مامان...چرا نمی تونم تکون بخورم؟"
صدای متعجب و نگران لو،جی رو از افکارش بیرون می یاره.

"لو!تو یادت نمی یاد؟!"جی با تعجب می پرسه.
لویی سرش رو به نشونه ی نه تکون می ده.
"خوب تو تصادف کردی و آوردنت اینجا و خوب یه مدت تو کما بودی..."جی سعی کرد توضیح بده.
"اوه..."لویی شوکه و ناراحت گفت و ادامه داد:
"چند وقته؟"
"حدودا یه ماه."

برای چند دقیقه بین شون سکوت برقرار شد.لویی سعی می کرد افکارش رو متمرکز کنه.مسلما این خیلی سخت بود؛مخصوصا وقتی به خاطر نمی یاورد کارش چطور به اینجا رسیده بود.جی هم با کمال صبر و آرامش به پسرش فرصت فکر کردن داد در حالی که به شدت نگران این بود که لو چه مقدار از حافظه اش رو از دست داده.

"می خوام با هری حرف بزنم."
اولین حرفی بود که بعد از چند دقیقه زد.برای جی واقعا جالب بود که تو این شرایط هم،هری اولین چیزی بود که تو ذهن لویی اومد.

"اون هر روز به دیدنت می یاد.همین الآن هاست که سر و کله اش پیدا بشه."جی با تعجب گفت.
با خودش فکر کرد:"شاید یه چیزایی یادش می یاد.آره،حتما به خاطر همین می خواد با هری حرف بزنه."
"اون می دونه؟"لویی با تعجب پرسید.
جی نگران سرش رو تکون داد.این که لویی چه حجمی از حافظه اش رو از دست داده،واقعا ذهن اش رو درگیر کرده بود.

"خدایا،من واقعا یه احمقم...اگه من جای هری بودم؛قطعا نمی تونستم اینقدر بخشنده باشم.من واقعا باید باهاش حرف بزنم.باید هر چه زودتر ازش معذرت خواهی کنم..."
لویی همین طور پشت سر هم راجع به هری حرف می زد؛انگار به کل فراموش کرده بود نمی تونه تکون بخوره.جی به پسرش نگاه می کرد و سرش رو تکون می داد.هرچند،هیچ ایده ای نداشت پسرش راجع به چی حرف می زنه.

"مامان راستی،النور کجاست؟"لویی پرسید.
جی شوکه شده بود.با چشم های درشت و دهن نیمه باز به لو نگاه می کرد.چند بار دهنش رو باز و بسته کرد اما؛واقعا نمی دونست چی باید بگه.لویی همچنان به مادرش نگاه می کرد و منتظر جواب بود.تا اینکه زنگ تلفن جی رو از این موقعیت بدی که توش قرار گرفته بود؛نجات داد.

"خانوم دکتر،ببخشید."
جی بعد از تمام شدن مکالمه اش تصمیم گرفت با دکتر لویی صحبت کنه.
"بفرمایید.مشکلی پیش اومده؟"
"خب لویی یه بخشی از حافظه اش رو از دست داده."

"اینکه آخرین دقایق یا حتی ساعت های قبل تصادف رو فراموش کرده باشه،مسئله نگران کننده ای نیست.اتفاقات و اطلاعات برای اینکه به حافظه بلندمدت برن؛وارد حافظه کوتاه مدت می شن و مسیر مدار مانندی رو چندین بار طی می کنن.اون تصادف تو این چرخه وقفه انداخته و باعث شده اطلاعاتی که هنوز ذخیره نشدن فراموش بشن.در کل فراموشی چندین ساعت اتفاق مهمی نیست.مگر اینکه چیز های بیشتری رو فراموش کرده باشه."

"پس جای نگرانی نیست؟"
"نه.حتی ممکنه بعضی افراد یا وقایع،مثل ماشه عمل کنند و این سیکل دوباره شروع بشه که نهایتا باعث می شه حافظه بازیابی بشه."
"خیلی ممنون."جی تشکر می کنه و برمی گرده پیش لویی.

"کی زنگ زده بود؟"لو به محض اینکه جی وارد اتاق شد می پرسه.
"هری بود."
"نگفت کی می یاد؟"

صدای در مکالمه شون رو قطع کرد.هری وارد اتاق شد.قیافه شکسته ی هری،که معلوم بود مدت هاست خوب نخوابیده؛برای لو همون ماشه ای بود که دکتر به جی گفته بود

خیره به هری نگاه می کرد.هدیه ی النور،تصویر پرتگاه،سورپرایزی که برای سالگرد ازدواج شون داشت،دیدن هری،سقوطش،عکس و نامه ی النور و هزاران تصویر دیگه آهسته و نامفهوم و بی نظم از ذهنش می گذشتند.چشم هاش رو بست.سرش شروع به درد گرفتن کرد.خاطرات با سرعت بیشتری از ذهنش می گذشتند.لحظه به لحظه اون روز از مقابل چشم هاش رد شد.به یاد آوردن اون خاطرات واقعا براش سنگین بود.تمام عضلات سر و گردنش منقبض می شدند،فک اش کاملا قفل شده بود.در نهایت تنها چیزی که وجود داشت تاریکی بود.

خوب چه طور بود؟
نظرات و انتقاداتتون رو حتما به هم بگید
اگه دوست داشتید ووت کنید و به دوستاتون هم معرفی کنید😊
ممنون که وقت می گذارید
💚💙

second chanceWhere stories live. Discover now