د.ا.د هری:
سعی کردم چشمامو باز کنم و اینکارم کردم ولی با نور شدیدی که بهشون خورد از باز کردنشون پشیمون شدم و دوباره بستمشون.
هنوز احساس گیجی داشتم و سرم به شدت سنگین بود انگار زمان زیادی رو تو خواب بودم...
صدای دری رو شنیدم که باز شد و بعد گرمی دست یه نفرو رو دستام احساس کردم.
دوباره سعی کردم چشمامو باز کنم و این دفعه به جای نور یه صورت نورانی رو بالای سرم دیدم.
+اوه هری بالاخره بیدار شدی!
این جمله رو با یه شوق خاصی گفت و صداش واسم خیلی آشنا بود ولی هرچی سعی کردم به خاطرش بیارم نشد.
آروم آروم سرمو چرخوندم و اطرافم رو آنالیز کردم.اینجا شبیه بیمارستانه!! آره بیمارستانه ولی من اینجا چی کار میکنم?!?!
تا خواستم این سوال بپرسم اون دختره که ذهنمو خونده بود قبل اینکه بپرسم بهش جواب داد.
+تو سه هفته پیش تصادف کردی و اووردنت اینجا .از اینهمه خوابیدن خسته نشدی?!
و یه لبخند رو لبش نشست منم لبخندی زدم و پرسیدم:کی میتونم برم خونه?
اونم درحالی که داشت سرمم رو عوض میکرد زد زیر خنده و گفت:مگه شیش ماهه به دنیا اومدی!!? هنوز چند دیقه نشده بهوش اومدی!!
چند ثانیه سکوت برقرار شد و اون دوباره ادامه داد:خب هری من میرم به دکتر بگم بیاد معاینت کنه و بعدش به خونوادت خبر میدم که بیدار شدی تو هم تا دکتر بیاد تکون نخور و خودتو خسته نکن.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم و اون از اتاق رفت بیرون و درم پشت سرش بست.
داشتم فکر میکردم من چرا و چجوری تصادف کردم که دعوام با بابام و ازدواج و همه چیز یادم اومد.
سعی کردم به اون اتفاقات فکر نکنم و امیدوار باشم بابام از این تصمیمش پشیمون شده باشه.
برای اینکه ذهنمو از فکر کردن به اون اتفاقات منحرف کنم سعی کردم رو یه چیز دیگه واسه فکر کردن تمرکز کنم ...آها...اون دختر پرستاره...حتی اسمشم نمیدونم و چهرشم واسم ناآشناست ولی صداش...صداش یه تن مخملی قشنگی داره که تو اعماق قلب هرکسی نفوذ میکنه و مثل داروی آرامبخش آرامش رو به روح آدم تزریق میکنه و این صدا همونیه که انگار خیلی وقته تو رویاهام میشنومش که باهام حرف میزنه ولی هیچ صورتی واسه این صدا وجود نداره.
*فلش بک*
د.ا.د موژان:
روی صندلی کنار تختش نشستم و دستای سردشو تو دستام گرفتم.
-خب هری میدونی چیه میخوام باهات دردودل کنم.نمیدونم صدامو میشنوی یا نه.راستش هنوز دکترا و دانشمندان نتونستن ثابت کنن که کسی که توکماست میتونه صداهای اطرافشو بشنوه یا نه.یه سریا هم میگن روح طرف میتونه همه چیزایی که اطرافش اتفاق میوفته رو ببینه،بشنوه و درک کنه منم همین نظر رو دارم میدونم روحت الان اینجا تو این اتاقه و داره منو تماشا میکنه و صدامو میشنوه.
پایان فلش بک*
YOU ARE READING
Unconditionaly
Short Storyداستان عاشق شدن هری و موژان... عاشق شدنی متفاوت... عشقی که آروم آروم وارد رگ و ریششون شد. اونا از سر تنهایی به هم پناه اووردند اما آیا میتونند عاشق هم بشند? عشق یا عادت? عشق یا دلسوزی?
