د.ا.د هری
درو محکم کوبیدم و از اون خونه نحض زدم بیرون سوار ماشین شدم و استارت زدمو باسرعت زیاد شروع به رانندگی کردم.
"این چه شانسیه من دارم...یه سری چیزا هست که ارگانای اصلی زندگیه یه آدمو تشکیل میده،بعضیاشونو خودت باید به مرور زمان انتخابشون کنی و واسه بعضیاشونم حق انتخاب نداری مثل خانواده...خانواده یه آدم اصلی ترین نقشو تو زندگیش داره و از شانس من تو لاتاریه خانواده اینارو بردم...بردم که چه عرض کنم همه زنگیمو دارن به گند میکشن...نمیدونم دیگه از جونم چی میخوان...
گفتم یه سری ارگانا تو زندگی هستن که خیلی مهمن یکی دیگشون همسره که راجع بهش حق انتخاب داری ولی من این حقم ندارم چون اون آدمایی که مثلا خونوادمن به زور میخوان من با اون دختره ی چندش که تو عمرم بیشتراز دوبار ندیدمش ازدواج کنم اونم به خاطر چی به خاطر پول به خاطر اینکه باباش یکی ار سهام دارای بزرگ شرکت بابامه و بابامم چون داره ورشکست میشه قبول کرده درازای ازدواج منو کندال از بابای اون وام بگیره.
واقعا مسخرس...یه عمر زندگی من در ازای یه مشت پول کثیف...من نمیدونم اون دختره واقعا چطور میتونه همچین چیزیو قبول کنه...
اوه خدایا دارم دیوونه میشم..."
حرفای اون مرد که پدرم باشه تو سرم اکو میشد:"یا با این ازدواج موافقت میکنی یا دیگه پسری به اسم تو ندارم و از ارث محرومت میکنم"
با مشت به فرمون کوبیدم.
-لعنتی لعنتی...
همونجور که با سرعت میروندم از لاین جاده منحرف شدم به سمت لاین کناری . یه کامیون درست داشت از روبه روم میومد .
بوق کر کننده ای زد ولی تا من به خودم بیام و بتونم ماشینو کنترل کنم کار از کار گذشته بود و آخرین چیزی که فهمیدم درد بود و سیاهی و دیگر هیچ....
.......................................................
د.ا.د موژان:
+موژان جون نمیدونی چه قدر لطف میکنی که امشب جام شیفت وایمیسی.
-خواهش میکنم عزیزم منم اگه جای تو بودم معلومه باسه شیف کار کردن اونم تو بیمارستان سر درد میشدم.حالا تو برو استراحت کن نگران هیچیم نباش ناسلامتی منم مثل خودت پرستارما.
+ باشه موژان جون خیالم ازت راحته.برم دیگه که مردم از خستگی بای.
-شب خوش.
.
.
.
چند دقیقه بعد...
"عجب غلطی کردما قبول کردم شیفت شب وایسم...البته اگه تو خونه هم بودم فرقی به حالم نداشت چون در هر صورت تنهام..."
......................................................
"خب اینم از این...داروی مریض اتاق بقلیم که دادمو فعلا کارم تمومه.."
داشتم برمیگشتم پشت پیشخون که از صداهایی که از طرف در اورژانس میومد فهمیدم یه مریض بدحال داریم.مسیرمو به طرف اورژانس تغییر دادم.
وقتی صورت و جسم بی جون و غرق در خون اون پسره موفرفری که بهش میخورد بیستو دو سه سالش باشه دیدم یهو دلم لرزید...
واقعا عجیبه که دلم بلرزه چون من هروروز با یه همچین آدمایی روبه رو میشم و باید واسم عادی باشه و هست اما نمیدونم این پسر چی داره که نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم!
برانکاردشو با چندتا دکتر و پرستار دیگه به سمت اتاق فوریت های پزشکی بردیم و همون لحظه که رسیدیم ایست قلبی کرد.
دکتر به کمک یه پرستار دیگه بهش شک دادن اما برنگشت و منم با هر بار شک دادناشون و نتیجه نگرفتناشون قلبم حررری( هرررری? حوررری?) میریخت.
بالاخره بعد از چندتا شوک برگشت و منم کنه تا اون لحظه بدون اینکه بفهمم نفسمو نگه داشته بودم یه نفس عمیق از سر آسودگی کشیدم....
....................................................
الاناست که خورشید بالا بیاد و پسره هنوز تو اتاق عمله.
من چندساعت پیش از گوشیش شماره یکی که آخرین بار باهاش تماس گرفته بود پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و خبر دادم که اون پسره که فهمیدم اسمش هریه تصادف کرده و اون خانوم که اسمش جما بود و ظاهرا خواهر هری بود با عجله و نگرانی خودشو رسوند اینجا.
به ساعتم نگا کردم پنج بود من حدودا نیم ساعت دیگه شیفتم تموم میشه و باید برم خونه ولی با اینکه خیلی خسته ام دلم نمیخواد برم تا مطمیین نشم وضعیت پسره چطوره....
VOUS LISEZ
Unconditionaly
Nouvellesداستان عاشق شدن هری و موژان... عاشق شدنی متفاوت... عشقی که آروم آروم وارد رگ و ریششون شد. اونا از سر تنهایی به هم پناه اووردند اما آیا میتونند عاشق هم بشند? عشق یا عادت? عشق یا دلسوزی?
