Prologue

65 6 3
                                    


دقيقا لحظه اى كه اونو ديدم رو يادمه. ميدونى مثل تو فيلما كه همه ى دنيا متوقف ميشه و هيچ چيز ديگه اى اتفاق نميوفته؟ نه دقيقا مثل اون ولى نزديك بهش.

داشتيم با دوست صميميم هرى راه ميرفتيم و ميخنديديم. داشتيم از اولين هفتمون كه تو دانشگاه لذت ميبرديم. از خود بى خود بودم، تو يه تيم باشى، كمك هزينه ى تحصيلاى داشته باشى كه برى دانشگاه منچستر، يه دنياى كاملا جديد، خيلى متفاوت با دنيايى كه تا الان زندگى ميكردم. خوشحال و آماده براى ماجراجويى بودم.يادم مياد هرى يه چيز احمقانه گفت، كه البته براى خودش عادى بود. يادم نمياد چى بود ولى با اين وجود يادم مياد خيلى بلند بلند خنديدم و بايد براى يه لحظه متوقفش ميكردم. مطمئنن داشتم به اين ميخنديدم كه دوستم بعضى وقتا تا چه حد ميتونه احمق باشه، اين دوست داشتنى ترين خصوصيتشه. اگه از من من بپرسى اون خيلى بامزه نيست.

وقتى نگاه كردم فقط هرى رو با اون لبخند رضايت دهندش نديدم، پشت سرش يه دختر با موهاى فرفرى كوتاه ديدم كه داشت راه ميرفت، دست يه دختر با موهاى قهوه اى روشن كه بافته بودتش گرفته بود.دوتاشون خوش حال و خيلى خوشگل به نظر ميرسيدن، ولى اون دختر با موهاى كوتاه چشممو گرفته بود. من فقط ميتونستم اونو ببينم، لبخندشو، جورى كه چشماش كوچيك به نظر ميومدن بخاطر اينكه داشت با دلگرمى ميخنديد، جورى كه باسنش با هر قدمى كه برميداشت، تاب ميخورد.

يادم مياد تنها چيزى كه تو اون لحظه بهش فكر ميكردم اين بود: 'خوشگله،اون خيلى خوشگله.' ولى عجيب بود چون اگه الان ازم بپرسى من معقولم، من دختراى خوشگلترى ديده ام. دوستش خوشگلتره، هنوز ميتونستم فقط اونو ببينم، دخترى با موهاى كوتاه. موهاش فقط كوتاه نبود، يه طرف ديگش كوتاه تر بود، فقط چند سانتيمتر از فرق سرش، اون يكى طرف بلندتر بود، تا شونش بود.

نميدونم چى دقيقا منو جورى كرده بود كه اونجورى رفتار كنم ولى يه ضربه اى بهم خورد. ميدونم نفسمو نگه داشته بودم همونطور كه داشتم به اون نگاه ميكردم كه داشت ميرفت، كاملا بى توجه به باقيمانده ى زمان، تا وقتى كه هرى بهم ضربه زد.

"آى،اون براى چى بود؟"من ازش پرسيدم و دستمو گذاشتم روى نقطه درد روى سرم.

"آب دهنت راه افتاده بود." جواب داد و شونه هاشو تكون داد. "مجبور بودم."

چشمامو چرخوندم و دوباره به اون دختر نگاه كردم، ولى اون اونجا نبود و من احساس كردم كه قلبم داره غرق ميشه.به هرى ضربه زدم نه بخاطر اينكه اون اول به من زد فقط بخاطر اينكه نگاهم اون دخترو گم كرد براى اينكه هرى احمق بازى دراورد.

بعد اون روز من به زندگيم ادامه دادم. ولى اون دختر با مدل موهاى ناصافش هميشه تو ذهنم بود. بعضى وقتا با خودم ميگفتم. شايد دوباره ببينمش ولى اون هيچ وقت سر راه من قرار نميگيره.

يادم مياد از زمانى كه كلاس ها شروع مى شدن روزنامه هاى دانشگاه رو ميخوندم و خب ورزشش بخش مورد علاقه ى من بود. يه نويسنده بود به نام رابين سامرز كه بهترين بخش ورزشى رو مينوشت. من فكر كردم كه اون يه پسره، چون همونطور كه ميدونين رابين اسم پسراس. تعجب و سوپرايز شدن فرض كن وقتى كه يه روز كه داشتم تمرين ميكردم و اون دختر رو ديدم. فقط اون، داشت با مربى و جانى حرف ميزد، يكى از همكلاسيام گفت كه اون رابين سامرزه، ستاره ى روزنامه، يكى توى بخش ورزشى روزنامه.

در طى اون روز به اون براى يه مدت طولانى خيره شدم، يك بارم به من نگاه نكرد. اون چشماشو رو كانر، ستاره تيم نگه داشته بود.

از اون روز به بعد من اونو ميديدم، مثل يه آدم مرموز. هرى منو مسخره ميكرد، بخاطر اينكه خيلى عاجز شده بودم ولى نميتونستم به خودم كمك كنم. يه چيزى درمورد اون بود از خيلى اولاش و من فقط ميخواستم اون به من توجه كنه ولى هيچ وقت نكرد.يه سال كامل گذشت و يك بارم به من نگاه نكرد.

آيا براى يه پسر ممكنه كه واقعا عاشق دخترى شده باشه كه حتى اون دختر بهش توجهى هم نميكنه؟ خب شما منو داريد.

و اينجورى بود كه عشق كوچيكم شروع شد و چه جورى تو اين موقعيت بهش خاتمه دادم. با دوستام و هم تيميام داشتيم سال جديدو جشن ميگرفتيم، بالاى بار، با ليوانم توى هوا بسيار بلند داد ميزدم.

"امسال درستش ميكنم"داد زدم و همه ليواناشونو ميزدن بهم و ميگفتن به سلامتى با وجود اينكه هيچكس نميفهميد دارم چى ميگم.

"درست ميكنيش"اونا داد ميزدن و همونطور كه موزيك اطراف ما همه جارو ميتركوند، ليواناشونو ميبردن بالا.

"امسال اون بهم توجه ميكنه"داد زدم اوناهم بعدش داد زدن، حتى بلندتر.

"من پيشرفت ميكنم،من بهترين ميشم و اون بهم توجه ميكنه. اون حتى ميخواد درمورد من بنويسه."

"تو به اون ياد ميدى كه مرد كيه"يكى از هم تيميام فرياد كشيد، منم همينكارو كردم.

"فقط بايد پيشرفت كنم، فقط همين"يه بار ديگه داد زدم بخاطر اينكه فهميدم چرا بهم توجه نميكرد! براى اينكه من بهترين بازيكن نيستم. براى اينكه بازيكناى بهترى هم هستن و اونا توجهشو جلب ميكنن. من يكى از اونا خواهم شد.

"براى يه سال بهتر"هرى فرياد زد و ليوانشو برد بالاتر و من بعدش همين كارو كردم.

"براى يه منِ بهتر"داد زدم و فريادهاى شمارش معكوس رو شنيدم.

"براى پيشرفت"يه بار ديگه داد زدم.

"براى پيشرفت"بقيه داد زدن نه بخاطر اينكه فهميده بودن چى دارم ميگم، بخاطر اينكه همشون تلف شده بودن و همشون خرف و ساده بودن.

'سه،دو...يك!' تصميم سال جديدمو گرفتم.

"سال نو مبارك"همه فرياد زدن و من همه ى ليوانمو سر كشيدم.

به سلامتى پيشرفتم، براى رابين سامرز.

________
هلوو ^_^
اگ راى و نظراى اين پارالوگ زياد باشه قسمت بع رو زود اپ ميكنم *_*
هارى اپ •_•

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 26, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Enhance [Persian Translation]Where stories live. Discover now