ل3|عجیب

116 9 0
                                    

دختر آرومتر شده بود و نفساش منظم بود. اینجا فقط یه چیز درست نبود. پسر نگران بود. دختر از پسر جدا شد. دیگه بخاری از لبه ماگ بلند نمیشد و یه ماگ هم که کاملا پودر شده بود.

-اوه هری من واقعا متاسفم. من اینو انداختم؟

-نه. از دست خودم لیز خورد. چیز مهمی نیست الان تمیزش میکنم.

کل بدن پسر میلرزید. ترس؟! خب این عجیب بود. فوری یه دستمال آشپزخونه رو نمدار کرد و بعد از جمع کردن تیکه های ماگ زمین رو تمیز کرد. بعد از تمیز کردن کثیفیی که به بار اورده بود رفت و لباساشو با یه شلوار جین سورمه ای تنگ و یه پیرهن سفید عوض کرد. موهاشو صاف کرد و سمت عقب کشیدشون. خب اون در هر حالتی جذاب بود. این هم عجیب بود.

فوری بی معطلی پیش دختر نشست و لبخند گرمی به دختر زد.

-من.... واقعا نمیخواستم ناراحتیی پیش بیارم.

-محض رضای خدا سیدنی. تو عادت داری همه چیزو بزرگ جلوه بدی؟

صدای خنده دختر از لحن کلافه پسر توی اتاق پیچید.

-یه سوهان روح عالی واسه من.

پسر اینو با جدیت گفت و یه پوزخند روی لبش نشست. از خنده های دختر خوشحال شده بود.

-تو خیلی خوشگل میخندی.

هری اینو گفت و لبخندش بزرگتر شد. یهو قیافه دختر جدی شد و یکی محکم کوبید توی گوش هری.

این دیگه واقعا برای هری عجیب بود.

-نخند لعنتی. من حسودیم میشه.

هری لبشو گاز گرفت و با تعجب به چهره مظلوم دختری که رو به روش بود نگاه کرد.

-من.... کار اشتباهی کردم؟

دختر انگشتشو توی لپش فرو کرد.

-من هم دوست دارم داشته باشم.

-چی؟

- از این چال هایی که تو روی لپت داری.

پسر چشماشو تنگ کرد و به دختر خیره شد.

-اوه اگه میدونستم قراره به خاطرش ازت سیلی بخورم مطلقا نمیخندیدم. حاضرم قسم بخورم.

بعد از این که جملشو تموم کرد یه لبخند واقعا گنده زد و از پیش دختر بلند شد. شروع کرد به دویدن و دختر هم دنبالش دوید.

صدای خنده و داد هاشون کل خونه رو پر کرد. صدای در زدن اومد. پسر با خنده سمت در رفت و وقتی در رو باز کرد انگار یه سوزن توی بدنش فرو بردن. یه تکون کوچیک خورد و با صدای خفه اسم کسی که رو به روش بود رو صدا زد

-خانوم اسپلینتر!

لباس خواب صورتی و عینک ته استکانی و بدن خشک پیر زن مقابل هری خیلی کنترل خندشو براش سخت کرد.

FřįěńđšDove le storie prendono vita. Scoprilo ora