در باز شد و لیام با چندتا بالش به داخل اتاق برگشت. متوقف شد و به دیوار نگاه کرد. وقتی برگشت تا به زین نگاه کنه، حالت صورتش امیخته ای از دلخوری و تحسین بود. " این فوق العاده است زین....اما اگه اونها ببیننش، حسابی از دستت عصبانی میشن!"

و این دفعه وقتی که زین لبخند زد، چشمهاش میدرخشید.

"زدم به هدف!"

*****

صبح روز بعد، یک طرف صورت هری ابی و سیاه بود و درد داشت. داخل اتاق تعویض لباس لوییس نشسته بود و بادستش صورتش رو گرفته بود و همزمان خمیازه میکشید. به لوییس نگاه میکرد که داشت داخل جعبه لوازم ارایش دنبال چیزی میگشت. هری خسته بود. نایل دیشب از کابوس های وحشتناک رنج میبرد و باعث شده بود که زین و هری بیدار بمونن، فریاد های بلندش حتی از زیر دهن بند هم قابل شنیدن بود. درنهایت لیام تسلیم شد و اونو به تخت هری برد، به این امید که وجود یه نفر درکنارش باعث بشه اروم بشه . این کار جواب داد؛ نایل به خواب عمیقی فرو رفت...و یه جورایی موفق شد، دوبار به قسمتی از صورت هری که کبود شده بود تو خواب با ارنج بزنه. هری بقیه ی شب رو با صورت دردناک و ضربان دارش که به بالش تکیه داده بود، سپری کرد وقتی که نایل مثل یه بچه کنارش خوابیده بود و پاهای یخ زده اش به پاهای هری حلقه شده بود. امشب قطعا نوبت زینه.

"پیداش کردم!" لوییس گفت و به سمتش برگشت، دیوانه وار یه اسفنج رو روی پنکیک آرایشی میمالوند، قبل از اینکه باهاش به طرف هری خیز برداره.

"هی!" هری گفت و سرش رو عقب برد. " داری چی کار میکنی؟! من که دختر نیستم!"

" خودم اینو میدونم اما اگه این یارو تامیلسون این کبودی هاروببینه شاید دیگه نخواد دوباه رزروت کنه، و ما نمیذاریم این اتفاق بیفته. میتونیم؟ پس یه جا وایسا وگرنه برق لب هم برات میزنم"

"لویی تامیلسون؟"

"اره. چرا؟ اون باهات خوب نبود؟ تو نمیخوای بری؟"

" چرا میخوام برم." و این چیزی بود که باعث ترسش میشد. حقیقت این بود که اون قادر به متوقف کردن افکارش درباره ی اون فرد زیبا و جذابی که چشم های ابی الکتریکی داره، کسی که خیلی خنده دار و مهربونه، کسی که با اون جوری رفتار میکنه که انگار چیزی بیشتر از یه فاحشه است....درست مثل یک انسان...کسی که بهش لذت های وصف نشدنی میده و درمقابل چیزی نمیخواد، نبود.

شب بیدارمونده بود، به یاد لمس های لویی و اون موج باورنکردنی از حس شور و علاقه که باعث بند اومدن نفسش میشد. متعجب بود که چرا حاضر نیست کس دیگه ای رو ببوسه..اما میخواد لویی رو ببوسه، چرا حس لب های اون هنوز هم باقی مونده...نمیخواست همچین حسی داشته باشه، نمیتونست همچین احساسی داشته باشه.....اما اون تو تاریکی شب وقتی که داشت دهن بندش رو گاز میگرفت، خودش رو با لوی روی تخت تصور میکرد، بدن هاشون به هم گره خورده و زیر لحاف پیچیده شده، گوشش رو روی سینه ی لویی تکیه داده بود و میتونست ضربان قلب پر از ارامشش رو بشنوه و لویی هم پیشونیش رو میبوسید و موهاش رو نوازش میداد. توی اون تخت، بعد از یه مدت طولانی، برای اولین بار حس کرد که درامانه. تا حالا عاشق نشده و متعجبه که این حس چقدر میتونه مثل یه حسرت عجیب و غریب باشه...این فکر وحشت زده اش میکنه چون میدونه هیچ داستان افسانه ای با یه پایان خوش وجود نداره، میدونه اگه این عشق باشه، هیچ خوشحالی ای بعدش وجود نداره. فقط درد. فقط اسیب. اما نمیتونه هیجانی که تو سینش برای دیدن دوباره لویی بال بال میزنه رو متوقف کنه.

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα