never change

991 100 51
                                    

سرمو بیشتر فرو بردم تو دفتر و خودمو مشغول نوشتن اسامیه تیم بسکت نشون دادم
"هی فگ اون چکاری بود؟؟"
با صدای جاناتان سرمو بلند کردم و از پنجره زل زدم به زمین...اونا دارن چیکار میکنن؟
خودکارمو گذاشتم پشت گوشم و به سرعت چهار تا پله ی دفتر و پایین رفتم..
قدمام تند تر شد وقتی جان یقه ی پسره رو گرفت تو دستش...لعنتی اون حتی ضعیفم نیست ولی هیچ دفاعی نمیکنه..
"ولش کن!"
صدام خیلی قوی بود! (نمیتونستم بهتر از این بگم!..ساری)
جان بهم نگاه کرد و یهو پسر رو انداخت روی زمین!
دقیقا پرتش کرد جلوی پام..اون بلند شد و مثل یه گلوله ی توپ از کنارم رد شد و بهم تنه زد...
انگشت اشارمو اوردم بالا و جلوی صورت جاناتان تکون دادم
"فکر نکن میزارم اتفاقای سالای قبل تکرار شه جان!! قسم میخورم اگه یبار دیگه بهش دست بزنی فکتو میشکونم!! قسم میخورم!!"
روی پنجه ی پام برگشتم و سعی کردم مسیر اونو تشخیص بدم...هی...
"رفت رختکن :)"
لویی اروم زمزمه کرد و برام یه بطری اب پرت کرد ... بطری رو روی هوا گرفتم و تا رختکن قدم زدم..
انگشتامو روی دستگیره گذاشتم و یکم فشار دادم...در با صدای تیک ارومی باز شد...
"هی...مالیک؟"
اون کنار نیمکت اخر رختکن نشسته بود و سرشو روی زانوهاش گذاشته بود...یکم ترسناک و ساکت..
اون همیشه بود...ترسناک...بخاطر تتو هاش...یا رنگای متغیر موهاش...یا هرچیزی..
یه پسر بد...
ولی چیزی که من میتونستم ببینم فرق داشت...اون نمیتونه چشاشو بپوشونه یا روشون نقاب بزاره...
چون چشما هیچ وقت دروغ نمیگن!
درو بستم و رفتم جلو تر..صدای نفساش تند شده بود و به راحتی قابل شنیدن بود...
جلوش زانو زدم درست وقتی که توی یه قدمیش بودم!
"چی میخوای پینو؟؟..تو هنوزم کنه ای..."
لبخندم پر رنگ تر شد و چشام شروع کرد به پرتاب کردن قلب (عین این ایموجیه)
"خوبی؟"
" سعی نکن احمق باشی پین...من خوب به نظر میام؟؟"
"هی چرا جلوی اون جاناتان اینطوری زبونت نیشدار نیست؟؟"
سرشو اورد بالا و چشاشو درشت کرد
"چون همین الانش تو رده ی اشغال ترین ادمای اینجا هستم! اصلا دلم نمیخواد بخاطر کتک زدن یه روانی برم بازپروری!!!"
"تو اشغال نیستی! هیچ وقت نبودی! چه قبل از ثابت کردن خودت و چه الان!خب؟"
دستمو گذاشتم دو طرف صورتشو و صورتمو با صورتش مچ کردم ( صورت اندر صورت که تو ریاضی میگفتن اینجا به درد میخوره :|||)
با انگشتام موهای کمی که توی صورتش بودو کنار زدم
"نکن...بدم میاد!"
غر زد و چشاشو چرخوند!!
"قبلا دوست داشتی!!"
"خودت داری میگی قبلا...من قبلا خیلی چیزا رو "داشتم"مثل دوست داشتن!"
"تو عوض نشدی!"
"شدم لی! چشاتو باز کن ...من عوض شدم!"
"دیدی نشدی؟ :) تو هنوز اون اسم مستعار مسخره رو میگی! حاظرم قسم بخورم هنوز عاشق هانگر گیمزی! هنوز از اب میترسی!و هنوز زینی!اینا دلایل محکمیه برای عوض نشدنت زین!!"
دستمو پشت گردنش گذاشتم و اروم نوازشش کردم...اون زیادی ساکت شده بود...سعی کردم لبخند بزنم ولی با دیدن چشای لعنتیش توی یه حاله ی اشک خفه خون گرفتم (:| )
نفس عمیق کشیدم و لبمو با زبونم تر کردم..
"زین جواد مالیک جدا دارم بهت پیشنهاد میدم یه چیزی بگی چون..چون..داری دیوونم میکنی"
مستقیم زل زدم تو چشاش ...
ار تباط چشمیمون یه لحظه هم قطع نمیشد..
" چیزی نمیگی؟"
با یکم ترس و پرویی سرشو به معنی نه تکون داد..
" باشه پس..."
فاصله ی خیلی کمه بینمونو پرکردم...لبمو روی لباش کشیدم و حتی تکونم ندادم ..جوری که فقط اونا بهم میخوردن..صدای نفسای عمیق زین داشت خندم مینداخت..
خودمو جمع و جور کردم و زبونمو کشیدم روی لباش...
اروم لب زدم "پس بزار اولین بوسه ی اخرت باشم! چون هیچ چیزی عوض نشده.."
لبای خیسمو روی لباش کشیدم و یه صدایی از ته گلوم در اوردم
"اممم.."
زین مثل برق گرفته ها بود ولی سریع به خودش اومد...دستاشو توی موهام کشید و سرمو یکم فشار داد...
زبونم روی زبونش میلغزید و با هر حرکتش همه چی برام تکرار میشد..
اون فقط میگه که عوض شده ولی حتی حرکت انگشتاش...و قوص و خم بدنش موقع کیسینگ...همشون عین قبل ان!
یکم لبامو بردم عقب تا نفس بکشم...
"هنوزم نمیخوای چیزی بگی زی؟.."
خیره شدم به لباش که خیس و پف کرده شده بود...
فقط یه کلمه زین...اون ساکت بود..واقعا ...
"باشه..."
لبخند زدم و دستمو گذاشتم زمین تا بلند شم...
"صب کن لی.."
سریع چرخیدم
"چی گفتی؟"
چشامو گشاد کردم "تو حرف زدی؟"
دستشو زد به کمرش و برام قیافه گرفت : "چیه نکنه میخواستی لال باشم؟؟"
اروم خندیدم و گوشه ی لبشو نوازش کردم ..
"خواستنی تری وقتی اینطوری وحشی میشی!!" (عجب کلمه ای جدا✋الان زین رم میکنه)
با یه حرکت برگشتم طرفش پشتشو کوبیدم به دیوار...
"پس گفتی نه لطفا؟این ینی چی مالیک؟هوم؟"
انگشتمو روی فکش کشیدم و یه گاز کوچیک از گردنش گرفتم
"ینی..ینی..."
به من من افتاده بود ... (جاش بود بگه عررررر)
بهش مهلت ندادم حرفشو تموم کنه و باز لبمو گذاشتم روی لباش و بدون صبر زبونمو کردم توی دهنش..زبونم با دندوناش برخورد میکرد...این معرکه ترین بوسه ی عمرم میشه ...
کمرمو محکم چنگ زد...با زبونم ضربه زدم به سقف دهنه گرمش...
اروم ناله کرد
"لی.."
نیشخند زدم
"چیشده بیبی؟"
دوباره بوسیدمش...اینبار یکم ارومتر...و فقط لب پایینیش رو گاز میگرفتم ... صدای تپش قلب زین به حدی زیاد بود که میتونستم بشنومش...
"خب...؟"
اروم زمزمه کردم و نوک بینیشو بوسیدم و همزمان گردنشو ماساژ میدادم..ریز خندید
"فکر کنم بسه..."
پیشونیشو بوسیدم و چشمک زدم
"لی..اوه...لیام پین!"
"نه زین..بیا بریم من باید شیفتمو تحویل بدم!نمیخوای که جلسه ی بعدی ببینیم که کنار زمین نشستم و با پاپکرن تشویقتون میکنم؟؟"
چشاشو محکم بست و دستمو گرفت تا بلند شه..کشیدمش تو بغلم و یکم روش خم شدم...
لبمو کشیدم روی گردنش و یه گاز کوچیک گرفتم...دستشو گذاشت کنار صورتم و خیره شد تو چشام
"فقط یکم.."لب زد و پلکاشو تند تند تکون داد...
بدون هیچ صبری فقط هلش دادم توی یکی از رختکنا و درو بستم و همونطوری که تیشرتمو در می اوردم زمزمه کردم
"فقط یکم..."
*the end*
چطور بود؟ :)
این اولین تجربه ی گی نوشتم بود *-*
امیدوارم خوب شده باشه *-*
مرسی از ووت و کامنتاتون

never change//ziam oneshotWhere stories live. Discover now