هنوز گاز سوم رو نزده بودم که تلفن زنگ خورد. الکس گوشی رو برداشت و منم به خوردنم ادامه دادم و به الکس گوش میدادم.
-چی؟ امکان نداره حتما اشتباه شده! شاید اشتباهی به من زنگ زده بوده نمیدونم.... نه باورم نمیشه خودشه اره خودشه الان میایم اونجا...فقط ادرس رو بدید الان خودمرو میرسونم
نمیدونم چی شده بود اولین بار بود که صدای الکس گرفته بود. یعنی گریه کرده بود؟ برای چی؟
الکس- اماده شو باید بریم.
-کجا؟
-نمیدونم فقط اماده شو تا پنج دقیقه دیگه میریم.
ساندویچ و تموم کردم و سریع از پله ها رفتم بالا چون زمستون بود یه کاپشن چرم مشکی و یه شلوار سفید پوشیدم. دیدم که وقت نیست تا دنبال شال گردن و کلاهم بگردم بیخیالشون شدم. الکس هم که بازوی من رو گرفته بود و منو میکشید به سمت گاراژ که دیر شد. چشماش قرمز بود. چرا گریه میکرد؟ وقتی به گاراژ رسیدیم و خواستیم که سوار بشیم عصبانی شدم و داد زدم:
- پس مامان چی؟
یه لحظه نگاهم کرد و گفت:
-بعدا بهت میگم سوار شو.
منم اطاعت کردم تو کل راه باهم حرف نزدیم تا وقتی که به اتوبان سیزده رسیدیم و وارد یه ورودیی شدیم که به خونمون راه داشت.
-حالا نگفتی کجا میریم... چرا جواب نمیدی؟ ....میریم کجا؟
بلند تر داد زدم :
-کجاااااا؟
که یکدفعه کنترل ماشین از دست الکس خارج شد و ...
