مقدمه
سلام اسم من سابرینا. پدرو مادرم از هم طلاق گرفتن و الان هم مادرم که اسمش جولیاست کارمند بانک مرکزی اروپاست. یه داداش دارم که اسمش الکس. موهای مشکی و چشای قهوه ای داره و یه صورت مردونه و و منم دقیقا برعکس اونم موهای طلایی و بلند و براق صاف و دو جفت چشم درشت سبز ابی و پوستم خیلی سفید تر از الکسه و لبام گنده و قرمزه.که همه به جز خودم فکر میکنن خیلی خوشگلم.
داستان اصلی فصل یک
دیگه غروب شده بود هوا داشت تاریک میشد. از سارا خداحافظی کردم و به طرف خونه دویدم.از بچگی از تاریکی میترسیدم.وقتی رسیدم خونه ساعت ده و نیم بود. از اینکه بعد از کلی دویدن بالاخره رسیده بودم خوشحال بودم. خدا رو شکر مادرم هنوز نیومده بود خونه البته یکم عجیب بود چون همیشه نهایتن ده خونه بود و برادرم تو اتاقش هندزفیری تو گوشش بود و اهنگ های رپ و مسخره چرت و پرت مورد علاقه خودش رو گوش میکرد. خلاصه اینکه کسی نفهمید که دیر اومدم. رفتم توی اتاقم و لباسام و عوض کردم و یه تیشرت بنفش و یه شلوار سفید پوشیدم و از روی نرده پله ها سر خوردم و اومدم پایین. یعنی داشتم از گشنگی میمردم رفتم سر یخچالمون که طبق معمول خالی بود.
-دنبال چی میگردی؟
به دفعه از ترس سکته کردم و برگشتم وقتیدیدم الکسه گفتم بابا ترسوندیم چه بی سر و صدا اومدی دنبال یه چیزی برا خوردن میگردم.
-خب بیا برگر خوک بخور.
-اخ قربونت برم الکس تو نبودی من الان از گشنگی مرده بودم فدات بشم...
-حالا اینقدر قربون صدقه نرو خوشم نمیاد.
-اوففف باشههههه.
و مثل اینایی که انگار به قحطی خوردن،شروع کردم به خوردن.
