نمیدونست چرا روی پل برگشته...بومگیو دیگه رفته بود و اون دفترچه احتمالا قرار بود پیش خودش موندگار بشه.احتمال اینکه بخواد دوباره بومگیو رو ببینه و دفترچه رو بهش پس بده اون قدری کم بود که داشت به خودش برای بیرون اومدن لعنت میفرستاد.چون هوا نسبت به دو ساعت پیش سرد تر هم شده بود.با وجود اینکه دیگه برفی نمیبارید.
انگار هر چیزی حتی دونه های برف هم باهاش سر لج برداشته بودن تا امروز آروم نگیره.
حتی نمیدونست چرا پس دادن اون دفترچه انقدر براش مهم بود...میتونست فقط مثل یک آدم عادی به خونه برگرده و بیخیال پیدا کردن بومگیو بشه.
چون هیچ نشونی ازش نداشت.هیچی...
نفس عمیقی کشید که منجر به پیوستن بخار نفس هاش به هوا شد.برای بار آخر نگاهی به ادامه پل از سمتی که بومگیو رفته بود انداخت.افراد کمتری حالا بیرون بودن.شاید به خاطر هوا بود.شاید هم به خاطر اینکه بیشتر مردم الان توی خونه های گرم و نرمشون مشغول خوردن غذاشون بودن!برخلاف یونجونی که با همه چیز درگیری داشت و داشت به خودش و زمین و زمان بد و بیراه میگفت.
باید برمیگشت.فردا باید میرفت و کار های نمایشگاه رو انجام میداد.
بالاخره به آرزوش رسیده بود و میتونست توی یک نمایشگاه عکس های بی نظیرش رو به نمایش عموم بذاره.
نمیخواست به خاطر فکر کردن و عذاب وجدان داشتن به خاطر یک دفترچه کل روزی که مدت ها انتظارش داشت رو خراب کنه...
اما صبر کن...اون عذاب وجدان داشت؟
معلومه که داشت!..
"خفه شو یونجون...تو عذاب وجدان نداری...این موضوع اونقدراهم مهم نیست!"
بدون اینکه متوجه باشه خطاب به افکارش به زبون آورد؛و بعد از نگاه خیرهی چند نفر از عابرا بود که فهمید چیکار کرده...داشت دیوونه میشد؟..
اما جدا از این ها...بومگیو برای برقراری ارتباط با بقیه به اون دفترچه نیاز داشت...این چیزی بود که صدای ذهنش با لجبازی هر بار بهش میگفت.
دفترچه رو از جیبش در آورد و نگاهی بهش انداخت و کلافه نفس عمیق دیگه ای کشید.
تکیهاش رو به میله های کنار پل داد و صفحه ای رو به طور شانسی باز کرد...
"من نمیخوام توی خونه بمونم بابا...انقدر مایع خجالتتم که اینجوری منو از همه پنهان میکنی و نمیذاری
حتی به یک کلاس آموزشی برم؟فقط چون نمیتونم حرف بزنم؟؟؟"
با خوندن اون متن اخم کوچیکی روی صورتش شکل گرفت.
این حرف ها حرف های بومگیو بودن؟...خب،طبیعتا آره!حرف های اون پسر مو قهوه ای خطاب به پدرش...
انگار اون پسر خیلی سر این مشکل اذیت میشد.
یونجون کمی گیج شده بود.چطور اون پسر همیشه لبخند میزد بدون توجه به اینکه توی خونه چنین رفتاری باهاش میشد و انقد محدود شده بود؟
یونجون نمیدونست منظور اون کلاس آموزشی که بومگیو نوشته چه کلاسی بود.فقط تا این حد میدونست که به طور غریزی و یا شاید دلسوزی دلش میخواست بومگیو به اون کلاس رفته باشه.شاید هم تا حالا به اون کلاس رفته بود و این متن برای خیلی وقت پیش ها بوده...کسی چه میدونست؟
از روی فضولی هم که شده بود دلش میخواست باز هم اون متن ها و جملات نوشته شده توی دفترچه رو بخونه.حالا دیگه سرمای هوا زیاد براش مهم نبود.
صفحهای بعدی از دفترچه رو که باز کرد بلافاصله متوجه ریز بودن دست خط شد.اون متن نسبت به نوشته های صفحهی قبل خیلی طولانی تر بود و یجورایی به زور توی اون صفحه جا شده بود.
پس با وجود سوسو زدن چراغی که اون قسمت از پل رو روشن کرده بود،مجبود بود چشم هاش رو ریز کنه و دفترچه رو تا حد امکان به صورتش نزدیک کنه تا بتونه اون متن رو بخونه.
چون علاوه بر ریز بودن،اون خط کلی خط خوردگی داشت و یجورایی بد خط بود!انگار توی موقعیت خیلی بدی نوشته شده بود!...
برگه رو به خودش نزدیک کرد تا کلمه اول رو بخونه اما...
فردی که از پشت سر محکم بهش برخورد کرد مانع از خوندنش شد چون یهو دفترچه از دستش افتاد.
اما نه روی زمین!توی آب افتاده بود!...توی آبی که زیر پاشون در جریان بود.اون دفترچه افتاده بود توی رود هان بدون اینکه یونجون فرصت کنه فکری کنه و بخواد اون رو سریع بگیره.
با چشم هایی که تا آخرین حد باز شده بود به آب زیر پاش خیره شده بود و خودش رو از روی میله خم کرده بود اما حتی اگه معجزه میشد هم اون دفترچه دیگه برنمیگشت.
به سرعت برگشت تو چیزی نثار اون فرد کنه.همون فردی که بهش برخورد کرده بود.
"هی حواست کج..."
اما دیدن همون فرد هم تیر خلاصی شد برای اینکه چشم هاش بیشتر از اون باز نشه.
اون بومگیو بود!...
بهتر از این نمیشد...میشد؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلااام:)
این از پارت سوم...اگه بشه هر روز پارت آپ میشه پس میشه ووت بدین یا کامنت بذارین تا یکم ذوق کنم؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝑨 𝒔𝒑𝒓𝒊𝒏𝒈 𝒏𝒂𝒎𝒆𝒅 "𝒚𝒐𝒖" 𝒊𝒏 𝒘𝒊𝒏𝒕𝒆𝒓|Yeongyu
Фанфикшн[تمام شده] Name:بهاری به اسم "تو" در زمستان Couple:Yeongyu ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• باز هم این رو میگم که تو تا همیشه بهاری توی زمستون هام هستی...تو گرمیای توی سرما هستی...تو از یه مدت به بعد سوژهی تمام عکس هام شدی...تو شیرینیای...
