Nine

235 39 10
                                    

مسافر خونه دارنس ساعت۲/۰۰بامداد

.آقای محترم ماحتما باید یه اتاقی داشته باشیم!!!!!!!!

سانیا با عصبانیت سر آقای مسعول مسافر خونه داد زد مرد که انگار از جذبه سانیا ترسیده بود تند تند سرشو تکون داد و کلیدی به سانیا داد و گفت :اتاق ۲۳ط...طبقه ...دوم.
بعد آب دهنشو قورت دادسانیا با خشم کلیدو از اون مرد گرفت و راه افتاد سمت آسانسور بالدی ابروشو بالا انداخت و لبخندشو قورت داد چون واقعا سانیا ترسناک شده بود
سم هم از اون پیر مرده بد تر ترسیده بود و با چشمای گرد شده به سانیا نگاه میکرد...
وارد اتاقک کوچیک شدیم
سانیا:خب اینم از این مشکل دیگه ای هست؟
بالدی:نه فکر نکنم میگم سانیا این خشمتم خوب چیزیه ها باید ازش استفاده مفید بشه
سانیا چشماشو چرخوند و گفت:خفه شو
بالدی:خب بچه ها بهتره سریع بخوابیم چون فردا روز بزرگیه
سم:ولنتاینه؟؟؟
بالدی:Δ
سانیا:نخیر فردا روزیه که ما باید دنبال ماریا بگردیم احمق جون
سم:چرا تولدشه
سانیا بهش چشم غره رفت
سم کلشو خاروند و بعد سریع گفت:آها آهااااا یافتم
سانیا مشتاقانه بهش نگاه کرد
سم:قایم موشکه
بالدی محکم زد تو صورتش
سانیا:سم نمیخواد به مغزت فشار بیاری خودت بعدا متوجه میشی
بالدی با صدای خسته ای گفت:بچه ها بخوابیم
بعد همه به سمت تختا رفتن و به خواب رفتن
........

تاسانا

چشمامو آروم باز میکنم حس میکنم که دندونای نیشم خیلی درد میکنه به دهنم دست میزنم اوه خدای من این ....این خونه!!!
"بالاخره بیدار شدی؟"
به مردی که این حرفو زد نگاه کردمیه پسر با موهای فرفری و چشمای سبزکه زیرشون گود افتاده و لبای سفید
با تعجب میگم:ت...تو دیگه ک...کی هستی
شونشو بالا میندازه وبلند میشه و کنار یه مرد دیگه با موهای فندقی و چشمای آبی می ایسته اون پسر چشم آبی جدا زیباست
پسر مو فرفری رو به اون پسره دیگه میگه: بریم عزیزم؟؟
پسر چشم آبی با لبخند رو به پسر موفرفری میگه:نه فعلا...باید حانومو تحویل جکسون بدیم .
پسر موفرفری به من چشم غره میره و رو به اون(لویی) میگه:آره ولی بعدش شما پیش من میمونی
اون(لویی):من تا آخردنیا باهات میمونم"
بعد دوتا پسر به هم دیگه لب طولانیی دادن و جداشدن بعد پسر موفرفری دست دوست پسرشو بوسید و رفت اون یکی پسر پیشم اومد و با اخم گفت:زود بلند شو.
.......
وقتی داستانمو شنیدم فهمیدم اونا منو وقتی پیدا کردن به یه خون آشام تبدیل کردن تا زنده بمونم اون پسرا و همه ی اهالی اونجایی که من بودم خون آشام بودن و طبق چیزی که از مارتا(خدمتکارم)شنیدم اون دوتا پسر یکیشون لویی و اون یکی هری بوده و عاشق همدیگن و عاشقانه همو میپرستن هری وزیر جکسون سرپرست تمام خون آشامای این شهره اونا به من خون خرگوش دادن تا ازش تغذیه کنم
من حالا عضو این خانواده بزرگ خون آشام بودم

________________________

منم که میدونم شما میخواین منو بکشین دیییییی نه بازم میذارم نگران نباشین
نظر و راییییییی پلیز بابت تمام اونایی که منو در این راه یاری کردن ممنونم.

دیدین چی شد؟؟عجب روزگاریه برای این که داستان هیجان انگیز تر بشه هری و لویی رو گذاشتم

دختری از جنس گرگWhere stories live. Discover now