_Revenge_(17)

421 61 33
                                    


«هشدار: این پارت ممکنه برای روحیه‌ی هر کسی مناسب نباشه، با اختیار خودتون بخونیدش:)»

اینکه از آدم های مهم زندگیت توقع...
و یا انتظار درک کردن و همدردی و دوست داشتن...داشته باشی!

زیادیه؟!

بعضی از آدما فرق دارن، با اینکه نباید توی این دنیای بی رحم کوفتی هیچ امیدی به هیچ کس نداشته باشی!
ولی بعضی ها فرق دارن...اونقدری برای وجودت و قلبت فرق دارن...

که اگه ذره ای ازشون بی‌توجهی و بی اهمیتی ببینی، انگاری تمام آدم های دنیا بهت پشت کردن و دیگه کسی برات باقی نمی‌مونه!

.
.
.
.

(موقعیت:عمارت جوکر)

"9:03AM"


- هیچ کدوممون خبر نداشتیم چه اتفاقی براش افتاده، آروم بگیر سرهنگ مین!

متشنج متشنج متشنج...

اونقدری فضا و احوالات این چند ساعت اول صبح تا به خود همین الان عصبی کننده و نا آروم بود.
که کم کم داشت سردرد های میگرنی لعنتیش برمیگشت! لعنت به پسر قلدر رو به روش که ذره ای نمی‌خواست آروم بگیره و دست از این درست کردن جو متشنج برداره.
با کلافگی به سمت جلو قدم برداشت.

از صبح که چشم هاش رو باز کرده بود، با صدای داد و بیدادهای عصبی یونگی از اتاقش با حالت نگران و عجله ای بیرون زد.

تا بدونه چه اتفاقی اول صبح دوباره قراره عمارت جوکر رو با خاکستر های غمش سردابی از خاکی بکنه.
هیچ خبری و یا هیچ احتمالی نسبت به نبودن و گم شدن پسرک تازه وارد توی این چند روز ناپدید شدنش، نداشت!
با خودش فکر میکرد شاید با بی عرضه بودنش، سرش رو به باد داده و الآنم جنازش داره زیر خروارها خاک توسط موریانه ها خورده میشه!

ولی انگاری اون ها با این پسرک مرموز، هنوز که هنوز تا حالا حالا کار های خیلی زیادی برای انجام دادن و تجربه کردن داشتن.

نمیتونست، خسته بود، صداش اینبار بلند تر شد و اجازه ای به فکر کردن بیشتر به ذهنش و ریکاوری نداد:

- تمـــــــــــــموش کن یونگی، خفــــــــه‌شو و اون صدای بلند لعنتیت رو بِبُر!

با اخطار و فریاد بلندی که کشید، برای بار سوم پیشونی عرق کرده‌اش تیر بدی متحمل شد.
لعنتی به میگرن بد موقعش فرستاد و با خم شدن کمی از گردن، سرش رو به پایین مایل کرد.

دست سفید بی رنگ مشت شده‌اش به پیشونی خیس از آب بدنش چسبید.
اون مرد لعنتی لحظه ای دست از بلند بلند حرف زدن از جونگکوک و پرخاشگری، برنمیداشت!

از وقتی که پاش رو داخل عمارت گذاشته بود با سراغ گرفتن از پسرک سفارشی جوکر لحظه ای اجازه‌ی درک کردن موقعیت به جیمین و توضیح این اتفاقات رو نمی‌داد.

Ai ajuns la finalul capitolelor publicate.

⏰ Ultima actualizare: May 06 ⏰

Adaugă această povestire la Biblioteca ta pentru a primi notificări despre capitolele noi!

"JOKER"(جوکر)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum