اینکه الان تاعو رو اینطور میدید واقعا قلبش رو به درد می اورد...

مخصوصا که هیچ کاری از دستش بر نمی اومد...

دکتر تاعو گفته بود اینکه بیدار بشه یا نه... واقعا مشخص نیست...

و حتی احتمال اینکه زنده نمونه خیلی هم بیشتره...
و این واقعا دردناک بود...

اروم ناخوداگاه دستش رو جلو برد و کمی تاعو رو نوازش کرد...

و بعد با خودش فکر کرد...چرا به اینجا اومده بود؟ میخواست با تاعو حرف بزنه اما واقعا نمیدونست چی باید بگه...

بعد از چند دقیقه خیلی اروم گفت
-هی تاعو... میگم... میدونستی که لی هوا مثل من عاشق بستنی هندوانه ای عه؟ همیشه مسخرم میکردی و میگفتی طعم عجیبی رو دوست دارم..‌.

چند ثانیه ای مکث کرد و بعد به خودش فوش داد
البته که تاعو اینو درباره لی هوا میدونه... اصلا این چه مکالمه ای برای شروع کردن بود؟

اهی کشید و گفت
-ام... خوب ... دیگه... با لی هوا رفتیم مغازه و یه خرس عروسکی ساختیم... تازه اونجا خواهر همسرت رو دیدم...

بعد دستش رو روی دست تاعو گذاشت و گفت
-متاسفم... که باعث شدم اذیتت کنن... اگه میدونستم که یه بچه داریم محال بود بذارم اون زن حرفی بهت بزنه... نمیذاشتم انقدر اذیتت کنه... میاوردمتون پیش خودم... و برعکس مادر زی یانگ میدونم که با گذشت زمان اون زن عاشق لی هوا میشد...

همونطور که همین الانم یه جورایی ازش خوشش اومده... باورت نمیشه تاعو...اون زنی‌که اونطور باهات صحبت کرده بود... زنی که اجازه نمیداد من با هر اسباب بازی ای بازی کنم چون وقت طلف کردنه امروز برای لی هوا یه جعبه پر از انواع اسباب بازی ها فرستاده بود!

اهی کشید و گفت
-البته که لی هوا عمرا با بیشترشون بازی کنه ولی... ولی یه جورایی... شیرین بود...

چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت
-دکتر میگفت شاید... اینکه هنوز بیدار نشدی... به خاطر اینه که تسلیم شدی و نمیخوای بیدار بشی...

دست تاعو رو محکم توی دستش گرفت و گفت
-لطفا اینکار رو نکن... باورت نمیشه تو این چند هفته لی هوا چقدر درباره ت حرف زده... لی هوا مامانشو میخواد... خواهش میکنم... نباید تنهاش بذاری!

لطفا... تنهاش نذار...من تقریبا همسن و سال لی هوا بودم که مادرم... مادر واقعیم رو از دست دادم... نذار لی هوا هم اون دردی که من کشیدمو بکشه باشه؟ البته... من مثل پدرم نخواهم بود... اصلا نمیذارم کسی اذیتش کنه... اما...

دستاش رو روی صورتش گذاشت و گفت
-دارم چرت و پرت میگم نه؟ متاسفم... هیچ وقت تو حرف زدن خوب نبودم...

دستش رو برداشت و سری تکون داد و گفت
-فک کنم...بهتره برم... خسته ت کردم...

از جاش بلند شد و چند ثانیه ای به تاعو نگاه کرد و بعد اروم گفت

-میدونم که... یکم حرفم عجیبه اما... ممنونم...که به حرفش گوش نکردی و لی هوا رو دنیا اوردی...

و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت...

نمیخواست بیشتر از این اونجا بمونه و در نهایت بزنه زیر گریه.‌‌..
به هوا احتیاج داشت...

#

کریس اهی کشید و به قفسه رو به روش نگاه زد...
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اینجا بیاد...

حداقل نه به این زودی ها...

اینجا...
داخل این قفسه خاکستر مردی که توی این شش سال دخترش رو بزرگ کرده بود قرار داشت...

یه جورایی باعث میشد از خودش عصبانی باشه...

این مرد شش سال تمام مراقب دخترش بوده و برای این جلوی همه حتی مادرش ایستاده بوده...

و در عوض اون حتی نمیدونست که این مرد یه بتا بوده...
و این... یه جورایی خجالت اور بود...

پس...
حالا اینجا بود...

چون احساس میکرد یه صحبت کوتاه با این مرد رو...
یه تشکر و یه عذر خواهی رو بهش بدهکار بود...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

little princess Where stories live. Discover now