10

666 139 203
                                    

بیبی بر های من سلام و درود
یه چیزی بگم بعد پارت و شروع کنم لطفا بخونید!

ریدر های قدیمی تر من میدونن که من تو اپ کردن منظمم تا وقتی که انرژی لازمم و از کامنتا بگیرم من واسه دل خودم و شما اپ میکنم اما حداقل چیزی که از شما میخوام کامنته دوست دارم ریکشن شما رو چه مثبت چه منفی به نوشته هام ببینم واقعا نمیخوام از شرط استفاده کنم پس لطفا لطفا ووت بدید و کامنت بذارید تا منم براتون روز اپ مشخص بذارم و تند تند اپ کنم!
مرسی❤

با ورود تهیونگ و یونگی به اشپزخونه جین ناخوداگاه لبخند مهربونی نثار پسر کرد و در جواب لبخند بیحالی گرفت

_حالت بهتره؟

تهیونگ روی نزدیک ترین صندلی که از قضا کنار جونگکوک هم بود نشست و سرش و به دو طرف تکون داد
+الان درد کونم بهش اضافه شده!

جین خنده ای کردو و گفت: اشکالی نداره خوب میشه!

یونگی کاسه ای سوپ مقابل برادرش گذاشت و گفت: اینو بخوری خوبترم میشی

تهیونگ با عجز به کاسه زل زد اصلا میل به خوردن چیزی نداشت اما خب حقیقتا جرات مخالفت با یونگی و نداشت
هرچند خیلی به هیونگ خودش شباهت داشت حتی جذبش، اما مشکل اینجا بود که جذبه ی این یونگی گاهاً دامن تهیونگ و هم میگرفت!

یونگی مقابل بقیه هم کاسه ای سوپ گذاشت و با لحن بچه خر کنی گفت: ببین بقیه هم میخورن!

جونگکوک ناخوداگاه خندید که با چشم غره یونگی مواجه شد خندش و جمع کرد و زیر لب عذرخواهی کرد
تهیونگ ناچار شروع به خوردن کرد که با صدای مردی که اون کوفتی و توش فرو کرده بود سرش و بلند کرد

_راجبت خیلی کنجکاوم بچه!

تهیونگ سوپ و به سختی و با درد بد گلوش قورت داد و گفت: راجب چیه من!؟

_مگه میدونی اون کیه؟

صدای متعجب یونگی اجازه نداد سوالش و بپرسه

_اره جونگکوک بهم گفت

یونگی اینبار چشم غره ترسناکی نثار جونگکوک بیچاره کرد که جین مدافعانه دستش و گرفت و همونطور که روی صندلی مینشوندش گفت: خب حالا اون نمیگفت خودت نمیخواستی بگی؟

یونگی کلافه جواب داد: میگفتم

_پس ببند

و رو به تهیونگ که با گیجی بهشون نگاه میکرد پرسید: ببینم یونگی تو دنیای تو هم اینقدر بد اخلاق بود؟

یونگی حرفش و اصلاح کرد: دنیای ما باهم فرق نمیکنه جین

_عاا درسته یونگی 6 قرن پیش منظورمه

تهیونگ لبخند زد و گفت: اوممم شاید یکم بد اخلاق تر؟؟

جیمین که مشغول لذت بردن از دستپخت خوب استادش بود با این حرف متعجب سرش و بلند کرد و گفت: اما تو که همش از خوبیای برادرت حرف میزنی!

white butterflyWhere stories live. Discover now