Part 50: چیز‌های مخفی

Start from the beginning
                                    

چند دقیقه طولانی را سپری کردند. لان شیچن و جیانگ چنگ با چهره‌هایی رنگ پریده خود را رساندند و همگی با هم به پزشکی که اتاق را ترک می‌کرد چشم دوختند.

«زمان مرگ، ۸ و ۲۳ دقیقه صبح... متاسفم...»

قلب بوبین نمی‌زد اما مطمئن بود چیزی درونش فرو ریخته.

ژائو تا زمانی که جسد را از اتاق خارج کرده و به سردخانه منتقل کردند صبر کرد و بعد از داخل جیب یک جعبه قرص بیرون اورد: کارت خوب بود. اینو هر ۶ ساعت یه دونه بهش بده.

دستان یوبین پیش از گرفتن قوطی سمت گردن ژائو حمله‌ور شدند: لعنت بهت...

ژائو پیش از این هم از یوبین می‌ترسید. اگر از کنترل خارج می‌شد ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. پاهایش داشتند از زمین جدا می‌شدند و داشت توانایی نفس کشیدن را از دست می‌داد: ولم کن...

ـمن اونو کشتم... تورو هم میتونم بکشم.

تو.. در عوض ... زی‌یی رو نجات دادی...

یوبین که چشمانش داشت از احساس خالی می‌شد گفت: اگر این واقعا داروی نجات زی‌ییه، حتی اگر تو بمیری هم دیگه دارمش.

ژائو به دستان یوبین چنگ می‌انداخت و فرو رفتن ناخن‌هایش در پوست و گوشت او را به خوبی حس می‌کرد: ولم... کن... اون... به هر حال... میمرد...

اما فایده‌ای نداشت. یوبین مصمم بود زندگی‌اش را بگیرد و اگر صدای هایکوان را نمی‌شنید، او را رها نمی‌کرد.

یوبین یک قدم عقب رفت و ژائو در حالی که به شدت سرفه می کرد، روی زمین افتاد.

هایکوان و چنگ هر دو با قدم‌هایی بلند به ان‌ها نزدیک شدند. ژائو هنوز برای دویدن نفس کافی نداشت و سرفه امانش را بریده بود اما در همان حال با کمک گرفتن از دیوار بلند شد.

چنگ جلو رفت و ماسک ژائو را پایین کشید: تو اینجا چه غلطی میکنی؟

ـمن.. اومده بودم یکی از دوستانمو ببینم... اون توی ازمایشگاه همین بیمارستانه...

هایکوان پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

پیش از اینکه یوبین بتواند حرفی بزند ژائو که حالا انگار نفسش جا امده بود گفت: بهتره یه قلاده به سگ دست اموزتون ببندید... این هیولا نمیتونه خودشو کنترل کنه.

بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به سمت مخالف قدم برداشت. چنگ به یوبین که از خشم دستانش مشت شده و با سری پایین افتاده لب می‌گزید نگاه کرد. ژائو خیال می‌کرد رهایی یافته ولی زمانی که زیدیان دور مچ پاهایش پیچید و او را به زمین کوبید تازه به خودش امد.

چنگ او را دوباره با کمک زیدیان بلند کرد و سمت خودش کشید. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. همانطور که چشمان غضب‌الودش را به چشمان ترسیده او دوخته بود گفت: جرئت داری دوباره تکرارش کن.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now