Part2: آشنایی

222 7 0
                                    

_بگو دیگ لعنتی چیکار کردی اومدی اینجا ؟؟ چند سال واست حبس بریدن؟
۱۰ سال
_فاک مگ چیکار کردی ؟
آدم کشتم
_ چی؟؟؟!!!!
حالا فهمیدی ؟ بزا برو
_ چه باحالللل ، میدونی من تاحالا آدم نکشتم ولی حدس می‌زنم حس خوبیه وقتی ینفر جلوت خون ازش میزنه بیرون مگه نه؟؟
آر حس خوبیه
_ وای من کنجکاو شدم بیشتر بدونم خواهش میکنم بهم بگو چیشد

جونگکوک که تو زندان درگیر خودش بود و با کسی حرف نمیزد و درون‌گرا بود از اینکه ینفر اینقدر ازش سوال بپرسه و بخواد حرف بزنه کلافه شده بود ولی به اینم فکر می‌کرد که بد نیست یه دوست اینجا داشته باشه بالاخره ۱۰ سال باید تو این خراب شده زندگی می‌کرد پس نشست و کل داستان رو برای تهیونگ تعریف کرد
_ ببین منم جات بودم شاید اگرم نمیکشتم یه کاری میکردم که خلاص شم و تو این کارو کردی بنظرم خیلی باحاله . تو دیوونه ای پسر
آره میدونم
_ بیا باهم دوست بشیم من تهیونگم
منم جونگکوک
_ نمیپرسی من چرا اینجام؟
چرا راستی تو برچی اینجایی؟؟
_ راستش داستان از این قراره که من دست کج خوبیم یعنی بدون اینکه کسی بفهمه راحت ازش هرچیزی رو میدزدم. یروز با چند نفر رفتیم از یه جواهرفروشی دزدی کنیم که صاحب مغازه فهمید و دوستام در رفتن ولی من نه ، دروغ چرا منم ترسیدمو زدم صاحب مغازه افتاد و سرش خورد به پیشخوان مغازه . نمرد ولی بدجور آسیب دید آخرم رضایت ندادنو ۷ سال برام زندان بریدن . تازه اومدم و یعنی ۷ سال بعد از شرم خلاص میشی . تو ۳ سال بیشتر اینجا میمونی .

پس تو تو دزدی خوبی من تو کشتن . باحاله
_ آره خیلی . هی نظرت چیه بزرگ شدیم بشیم بزرگ ترین خلافکار کره ؟؟ که اسممونو بشنون آزمون بترسن ها؟
باحاله ولی چجوری
_ اونش با من فعلا بیا بریم ناهار بخوریم وقت ناهار . روده بزرگم داده کوچیکرو میخوره شتتت

اونا رفتن سالن غذا خوری . کم کم داشتن با هم دوست میشدن و این واسه دوتاشون خوب بود چون تنها نمیموندن این همه سال . و از کجا معلوم شای بعدشم ....
___________
سالن غذاخوری زندان

_ چرا انقد کم غذا کشیدی نکنه رژیمی؟؟؟
میل ندارم
_ بیخیال منو تو دیگ دوستیم بیا این گوشتو بخور من زیاد برداشتم
ممنونم
تهیونگ و جونگکوک داشتن غذاشونو میخوردن یه یهو ..

= آی آی آی شما بچه خوشگلای تازه وارد . بخودتون چی فکر کردین که اومدین نشستین جای ما . اینجا صاحاب داره بچه
تهیونگ که داشت غذا می‌جوید سریع قورتش داد و گفت :
_ صبر کن ببینم مگ اینجا خریدنی یا به نام زدنی که چرت و پرت میپرونی؟؟؟
= تو فک کن آر
بعد این آدم قلدور زد زیر میزو غذاشونو ریخت زمین
و تهیونگ عصبی شد و ی مشت خوابوند تو صورت اون مرد ولی خب اون گنده تر بود و طبیعتا تهیونگ باید یکی محکم ترش رو می‌خورد و همین اتفاق هم افتاد که یهو جونگکوک هم اومد و ی مشت هم جونگکوک تو صورت مرد زد و اون ۳ نفر توی سالن جلوی همه دعوا میکردن تا اینکه حراست زندان اومد و با تحدید همه رو به سلول هاشون برگردوند ولی جونگکوک و تهیونگ باهم تونستن مشت های محکمی تو صورت اون مرد بزننو بفهمونن که اون صاحب اینجا نیست . به سمت سلولشون با سر و صورت خونی و به هم تکیه داده رفتن .
_ هی جی کی
جی کی؟؟
_ آر . بد دعوا نمیکنی خوب...آخخخخخخ.. لعنتی زد لبمو ترکوند مثل گاو بود مرتیکه
آره قوی بود . تو هم بد دعوا نمیکنی فکر نمی‌کرد بخوای بزنیش .
_ دیگ باید تو دهن آدم نفهم زد
اینو قبول دارم
بیا خون لبتو پاک کن .
_ باش ممنون

دیگه جدی جدی این دونفر داشتن باهم اوکی میشدن و بعد این دعوا و همکاریشون باهم مهر دوستیشونو امضا کرده بود

_____________

یک ماه بعد

_ جی کییییییی
بلههههههه
_باید باهات حرف بزنم
بگو چیشده
_ ببین من تصمیممو گرفتم تو هم باید بگیری
چه تصمیمی
_ بیا وقتی از این خراب شده خلاص شدیم خلافکار شیم . من دزدم تو قاتل ببین ترکیب خوبیه . میتونیم ی ساختمون بزرگ بر خودمون داشته باشیم کلی آدم توش کار کنن برامون کلی اسلحه کلی قتل کلی خلاف خیلی حال میده . تو میشی رئیس منم زیر دستت خب؟
ببین خیلی باحاله ولی تو مطمئنی وقتی آزاد شدی صبر میکنی که منم آزاد شم؟؟ تو ۳ سال زودتر آزاد میشی
_ دیوونه ای ؟؟ من تا همیشه منتظرت میمونم لعنتی . قول میدم . ما به آرزومون می‌رسیم جونگوکی مطمئن باش

جونگکوک که ذوق داشت با خودش اینو گفت که چقدر خوب میشد اگه واقعا تهیونگ رو حرفش بمونه ولی این حسم می‌کرد که ممکنه این فکرا تز سرش بپره و بعد ۷ سال که آزاد شد بره و پشت سرشم نگاه نکنه . حقم میداد . ۳ سال زمان زیادی برای صبر کردن بود و این کار رو از تهیونگ بعید میدید . اما آیا واقعا بعید بود؟؟

____________
۷ سال بعد آزادی تهیونگ

بالاخره خلاص میشی تا چند ساعت دیگ پسر
_ آر . راحت میشم ..... جونگوکی..
بله؟
_ من منتظرت میمونم . قول میدم

ضربان قلب جونگکوک یهو با جمله تهیونگ رفت بالا . اینکه اینقدر مطمئن حرف می‌زد باعث ایجاد اطمینان میشد ولی جونگکوک میخواست سعی کنه خودش رو گول نزنه و اینم باعث از بین رفتن اون اعتماد میشد .

باشه . می‌بینیم
_می‌بینیم
مراقب خودت باش تهیونگ . آدم بزرگا ترسناکن
_ تو هم مراقب خودت باش جونگوکی . قول بده بدون من دعوا نکنی

جونگکوک خندیدو محکم تهیونگ رو بغل کرد
_یجوری بغل میکنی انگار میخوام برم بمیرم نکن زشته
دلم برات تنگ میشه
_ منم خیلی . این ۷ سال بدون تو نمیدونم چجوری می‌گذشت. تو بهترین اتفاقی

بعد چند دقیقه از هم خداحافظی کردنو تهیونگ جلو چشمای جونگکوک از در زندان بیرون رفت. با رفتن تهیونگ انگار قلب جونگکوک هم داشت همراهش میرف . جونگکوک وابسته تهیونگ شده بود . ۷ سال زمان کمی نبود . با بغض و غمی که گلوش رو گرفته بود نشست و شروع کرد به کتاب خوندن که یهو از لای کتابا اون برگه هایی که تو بچگی باهم نقشه می‌کشیدن که خلافکار شن رو دید و دوباره بیشتر بغض کرد که کامل اشکش در اومد . با بغض زیر لب گفت :
واقعا منتظرم میمونی ته ؟؟ واقعا میمونی ؟




خبببب امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه . منتظر نظراتون هستم عزیزان💜

who was differentOù les histoires vivent. Découvrez maintenant