اینبار لباس های خیلی بهتری از دفعه قبل پوشیده بود و سر و وضع مرتب تری هم داشت ولی...

رنگ پریدگی صورتش و گودی زیر چشمش مشخص میکرد که از سری قبل اوضاع سخت تری رو داره...

تاعو از توی کیفی که همراهش بود چند تا کاغذ بیرون اورد و روی میز گذاشت و گفت
-من... فکر نمیکنم بتونم از کریس جدا بشم...

خانم وو دست دراز کرد و کاغذ ها رو برداشت و با دقت بهشون نگاه کرد و گفت
- خوب؟ اینکه واضحه...

و بعد از جاش بلند شد و از توی کشوی میز کارش کارتی رو بیرون اورد و جلوی تاعو گذاشت‌...

تاعو به کارت نگاه کرد و گفت
-خانم... من درک میکنم که چرا باید از کریس جدا بشم... درک میکنم اگه نباید هیچ وقت دوباره ببینمش... اما من بچمو نمیکشم!

خانم وو سری تکون داد و گفت
-و بعدش چی؟ فکر کردی بری و به کریس بگی که بارداری و رابطه تون رو از سر بگیری... به خاطر بچت... میخوای معشوقه ی کریس باقی بمونی؟

تاعو اروم ولی محکم جواب داد
-بله...

خانم وو ابرو یی بالا انداخت و تاعو ادامه داد
-اگه بچه ای درکار نبود... میرفتم... همونطور که گفتید... کریس رو آزاد میذاشتم تا با شخصی ازدواج کنه که در شان خانوادگی شما باشه ... چون اینطوری خوش بخت تره...

و خودم هم... به هیچ وجه نمیخوام نفر سوم هیچ رابطه ای باشم اما... اما میخوام بچم پدرش رو پیش خودش داشته باشه... پس... حتی اگه به معنی این باشه که تا اخر عمرم فقط در حد یه معشوقه باقی بمونم... مشکلی ندارم...میخوام این کار رو بکنم...

خانم وو خندید و گفت
-قشنگ بود... حرف هات... واقعا قشنگ بود! خیلخوب.. متوجه شدم...

اما قبل از اینکه تصمیمت رو بگیری بهتره به حرفم گوش کنی در هرحال تا اینجا اومدی که صحبت کنیم نه؟ یادته که درباره پدر کریس و معشوقه احمقش بهت گفتم...اما یه چیزی هست که باید بدونی...

پدر کریس از معشوقه ش هم احمق تر بود‌... فکر میکرد میتونه همه چیزو با هم داشته باشه... اون بعد از ازدواجمون همچنان با معشوقه ش بازی میکرد... و نتیجه این بازی یه باخت بزرگ برای معشوقه ش بود...

اون زن باردار شد و یه بچه دنیا اورد... اونم دقیقا وسط جنگ قدرت ها... یه پسر کوچولو که اسمشو ییفان گذاشته بود... فکر میکنی توی درگیری ابرقدرت ها اونم توی سال هایی که رشوه گیری پلیس ها یه چیز معمول بود چه اتفاقی افتاد؟

تاعو جوابی نداد و خانم وو ادامه داد
-توی پنج سال اول زندگیش ییفان هفت بار توسط رقبای ما دزدیده شد... اون یه بچه بود... که هیچ ایده ای نداشت این ادما کین و چرا اذیتش میکنن... میتونی تصور کنی که چقدر ترسیده بوده...

تاعو چیزی نگفت و خانم وو ادامه داد
-اخرین بار...قبل از ما پلیسا وارد عمل شدن... اون احمق های پر سر و صدا ... باعث شدن که ییفان پنج ساله مرگ زنی که دنیا اورده بودتش رو ببینه...

اهی کشید و گفت
-بعد از اون ییفان رو اوردند تا با ما زندگی کنه... و من مطمئن شدم که دیگه به هیچ وجه همچین اتفاقی تکرار نشه...

لبخندی زد
-خودم هم هیچ وقت بچه دار نشدم... من یه بچه داشتم... کریس... اگرچه هنوز هم گاهی لجبازی میکنه ولی پسر منه... و من نمیذارم هیچ وقت اذیت بشه...

و اما درباره تو... میدونی چرا بعد از اینکه من سرپرستی بچه رو به عهده گرفتم دیگه اون اتفاق ها تکرار نشد؟ چون من قدرت محافظت از کریسو داشتم...

اون زن نداشت... برای رقبای ما اون زن و بچش یه طعمه ی اسون برای شکار بودند...

این و گفتم که بدونی با تولد اون بچه تو و بچت دقیقا تبدیل به همچین طعمه هایی میشید... و نمیتونم تضمین کنم همسر اینده ی کریس مثل من با آغوش باز از بچه ی معشوقه همسرش استقبال کنه...

دستش رو روی دست تاعو گذاشت
-احساساتی تصمیم نگیر... زندگی اون بچه با درگیر شدن با خانواده ما نابود میشه... اون بچه به کنار... خودت هم... اون الان یه بچه نیست... الان یه گوله خونه...پس...  بهتره که از همچین سرنوشتی نجاتش بدی...

کارت دکتر رو به دست تاعو داد
-دکتر هان... دکتر خیلی خوبیه... اصلا نمیذاره هیچ کدومتون اذیت بشین...

تاعو کارت رو محکم توی دستش گرفت و گفت
-میتونم... درباره ش فکر کنم؟

خانم وو لبخندی زد
-حتما... اما هرچه زودتر تصمیمت رو بگیری کمتر اذیت میشه...

پایان فلش بک

little princess Where stories live. Discover now