" Chapter 13" JADE

321 72 181
                                    

_هنوز از دستم دلخوری؟

چانیول درحالی که قاشقی از سوپ برداشته و به سمت دهن بکهیون گرفته بود با دیدن بی توجهی هاش آه عمیقی کشید و گفت..
و بکهیون بالاخره بعد از اصرار های زیاد نگاه سرد و بی روحش بهش داد..

_حق داری..من نباید میزدمت..اشتباه کردم!

" خدای من..این مرد واقعا چه مرگشه؟!برای اینکه جونمو نجات بده چنین کاری کرده و الان داره بخاطرش عذر خواهی هم میکنه؟!دلم میخواد بزنم از وسط نصفش کنم..چطوری میتونه انقد احمق باشه؟!"

_ میخوای توام منو بزنی؟!من مشکلی باهاش ندارم..فقط قول بده بعدش غذاتو بخوری..وگرنه حالت دوباره بد میشه!باشه عزیزم؟!

اما اون بازم سکوت کرد و دوباره نگاهش رو از چانیول گرفت..زانو هاشو در بغل گرفت و سرش رو به روشون تکیه داد..

_ بکهیونااا..!؟آخه..آخه چرا داری با خودت دشمنی میکنی عزیزم؟!میدونی شاهزاده خانم چه ریسک بزرگی کرد که اینطوری نجاتت داد؟!اصلا من به درک..حداقل به خاطر ایشونم که شده با خودت نجنگ..بزار حالت خوب بشه خواهش میکنم.

با شنیدن اسم چه‌یونگ بکهیون به یکباره سرش رو از روی زانوهاش برداشت و دوباره نگاهش کرد..

" چه اتفاقی افتاده که خواهرم با چنین روشی اقدام به نجات دادنم کرده؟!یعنی ممکنه فهمیده باشه که من برادرشم؟!"

_ چیشد عزیزم؟!

شتاب زده شروع به گشتن‌لباس هاش کرد..هیچی توی جیب هاش نبود..!

_ دنبال دور گردنی که بهت داده بودم میگردی؟نگران نباش دست منه..!

چانیول طفلکی..برای این حجم از مظلومیت و عمق عشقش گریه ها باید میکردن...

بکهیون سعی کرد با اشاره بهش بفهمونه که چیزای دیگه ای هم باید همراه اون دورگردنی میبودن اما چانیولی که چیز دیگه ای کنارش ندیده بود جواب رد داد..

_ نه‌‌..فقط همون بود..چیز دیگه ای ندیدم!

" یعنی ممکنه چه‌یونگ خنجر مادرمو برداشته باشه؟!وای نه..اگه فهمیده باشه باید چیکار کنم؟!"

نگرانی به وضوح توی نگاه بکهیون بیداد میکرد اما چانیول همچنان بزرگترین دغدغه ش سلامتی بکهیون بود..
دوباره قاشق پر از سوپ رو به سمتش گرفت..بکهیون به قدری از سماجتش کلافه شده بود که این بار میخواست با یک ضربه به دستش قاشق سوپ رو روی زمین پرت کنه اما خوشبختانه چانیول فورا فهمید و اون روی لجبازش رو جلو داد!

_ بهت گفتم این زهرماریو بخور وگرنه نمیتونی با شکم خالی دارو بخورررررری!!!

چشم های درشتش درشت تر شده بودن و ابروهای سیاهش کاملا تو همدیگه فرو رفته بود..بکهیون باید اعتراف میکرد که اون واقعا ترسناکه..شاید بعد از این باید بیشتر قدر مهربونی هاشو میدونست..البته اگر زخم های روحش بهش اجازه میدادن که باور کنه که عشق هرگز یک دروغ نیست و اون واقعا لیاقت عشق رو داره!

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمМесто, где живут истории. Откройте их для себя