ژان بازوی ییبو را گرفت: مهمون داریم. این دوست عزیز من اقای وانگه.

ییبو تعظیم کوتاهی کرد: وانگ ییبو هستم. از دیدنتون خوشحالم.

خاله میچا دستانش را روی صورتش گذاشت: وای چقدر مودبه.

البته متوجه لکه‌های سسی که روی گونه‌های خودش باقی گذاشت نشد. ژان خنده‌ای کرد: تازه خیلی هم خوش صحبته.

خانم لویانگ از یک طرف و خاله میچا از سمت دیگر ییبو را به بهانه چشیدن ترشی‌های جدیدشان داخل خانه کشاندند. البته خانم شیائو از حضور ییبو حس ناامنی پیدا کرده بود. وقتی با ژان تنها شد، گفت: چی شده بی‌خبر اومدین؟

ـمیخواستم راجب یه چیزی باهاتون حرف بزنم. بابا خونه‌اس؟

کلمه بابا را با تردید ادا کرد اما هنوز حس خوبی از به زبان اوردنش داشت.

ـنه. خیلی وقته رفته دیگه کم‌کم باید پیداش شه. بیا بریم داخل. برای نهار دامپلینگ درست کردم.

ژان لبخندزنان وارد خانه شد. به احساسات مادرش نمی‌توانست شک کند و هنوز هم می‌خواست ارزو کند که او مادرش باشد اما با خودش فکر کرد بهتر است برای ساعتی هم که شده مثل گذشته زندگی کند.

داخل حیاط ییبو روی تختی که زن‌ها روی ان دبه‌های ترشی چیده بودند نشسته بود و خاله میچا یک تربچه از یکی از ظرف‌ها دراورد و با مقابل دهان ییبو گرفت. ییبو با خجالت دهانش را کمی باز کرد و خاله میچا تربچه بزرگ را داخل همان سوراخ کوچک فرو کرد: این چطوره؟

لپ‌های ییبو مثل سنجاب باد کرده بود و به سختی تلاش می‌کرد ان را بجود و در همان حال سرش را تکان داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و به چهره منتظر خانم‌ها نگاه کرد: خیلی خوبه.

احتمالا این اولین بار در تمام زندگی‌اش بود که دهانش انقدر پر شده و با همان دهان پر و در حال جویدن حرف می‌زد.

خانم شیائو گفت: خیلی خب بسه دیگه. ما میریم ناهار بخوریم. شما هم دیگه برید.

حضور ییبو او را بدخلق و مضطرب کرده بود ولی زورش فقط به زن‌های همسایه می‌رسید. خاله میچا با اخم گفت: خیلی خب بابا... تا پسر خوشگل میاد همه رو بیرون میکنه.

در حالی که در دبه ترشی خودش را می‌بست گفت: ژان قبل از رفتن حتما بیا پیشمون. برات کره بادوم زمینی و خرما کنار گذاشتم.

خواست دبه را بردارد که ییبو جلو رفت و دبه را از دستانش گرفت: من کمکتون میکنم.

خاله میچا ذوق کنان و در حالی که درون چشمانش پر از قلب و ستاره بود مسیر خانه را نشانش داد و ژان برای بردن دبه‌های خانم لویانگ و خانم چائو کمک کرد. دستانش را بهم مالید و شانه‌اش را به شانه ییبو زد: حسابی خودتو تو دلش جا کردی.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now