ییبو لبخند زد و بعد از کمی مکث گفت: پس باید خودمو اماده کنم.
ژان تا زمانی که ییبو پیاده شد و در ماشین را بست متوجه منظور او نشد ولی وقتی فهمید چی شنیده گوشهایش سرخ شد و به دنبال او خارج شد: وانگ ییبو بودن بهت ساختهها.. حسابی شیطون و شوخ شدی.
ییبو به ژان همان نگاههایی را کرد که لان وانگجی سابقا به ووشیان میانداخت: من شوخی نکردم.
جدی بود اما در ان نگاه یک حس عمیق خواستن خفته بود. اگر در زندگی قبلیاش او و چشمانش را میدید از او فاصله میگرفت در حالی که این بار وییینگ داشت در چشمان پر از عشق او غرق میشد. لان وانگجی که سابقا مانند بهار سرد، یخ زده بود، این روزها مصل یک بهار واقعی دلربا و دلپذیر بود. تنها وی ووشیان نبود که داشت در افکار عجیبی دست و پا میزد. وانگجی از لحظهای که در مورد خاطره مادر و پدر ژان و ازدواجشان شنیده بود، تمام فانتزیهایش در مورد ازدواج با وییینگش را دوباره میپروراند. در حالی که لباسهای قرمز برتن دارند، زیر بارش شکوفههای گیلاس و مقابل اتاق سکوت ربان قرمز موهایش را به انگشتانشان گره میزنند تا خود را تا ابد در سرنوشت یکدیگر شریک کنند. بعد وانگجی وییینگ را روی دستانش بلند می کند و روی تخت چوبیای که روی ایوان با بطریهای شراب امپراطور و شیرینیها و میوههای خشک مورد علاقهاش برای خودشان اماده کرده میبرد و همانجا با هم عشق بازی میکنند.
ییبو سرش را جلو و دم گوش ژان برد: ما خیلی زود....
ـژاااااان!
پیش از تمام شدن جملهاش صدای جیغ خاله میچا پرده گوشش را تکان داد.
خاله میچا با همان دستانی که بوی ترشی میداد از گردن ژان اویزان شد و خانم لویانگ، خانم چائو و مادرش که هنوز برای دوباره مادر خطاب کردنش تردید داشت بلافاصله مقابل در ظاهر شدند.
خانم لویانگ میچا را کنار زد و مچ دستانی که اغشته به سس تند بود دو طرف گونههای ژان گذاشت: چرا اب رفتی؟
خاله میچا اضافه کرد: بیمعرفتم شدی!... کجا بودی؟ محله بدون تو انگار خونه بدون چراغه.
ژان خندید: ببخشید یکم سرم شلوغ بود. میدونید که باید پایاننامهامو تموم کنم.
بعد در حالی که دلش برای در اغوش گرفتن خانم شیائو پر میکشید گفت: بغلم نمیکنی؟
خانم شیائو که تفاوت نگاه ژان را می توانست تشخیص دهد، کمی به خودش فرصت داد تا اشکهای حلقه زده درون چشمانش را با چند بار پلک زدن خشک کند و بعد پسرش را در اغوش بگیرد و او را به خود بفشارد: خوش اومدی پسرم.
ژان عطر مادرش را به سینه کشید و از او جدا شد. خاله میچا که دیگر نمیتوانست تحمل کند گفت: این اقا خوشگله رو معرفی نمیکنی؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
WANGXIAO
Fanficشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...
Part 48: ژان
Começar do início