•part 11•

72 18 27
                                    

"چی؟ سولگی؟ کانگ سولگی؟ همون دختر هاتی که به هیچ پسری محل نمیداد؟" مینهو با ناباوری پرسید.

"آره، مگه ما سولگی دیگه ای هم داریم؟"

مینهو به گوشه میز تکیه داد و با ابروهای درهم گره خورده جونمیون رو کنکاش کرد.

"چرا اینجوری نگام میکنی؟" جونمیون لبخندی زد.

"میخوام مطمئن بشم تو همون هیونگ کوچولو و دیوونه ای هستی که 15 ساله باهاش رفیقم"

"کوچولو؟ وقتی راهنمایی بودیم ازت قدبلندتر بودم!"

" آره ولی فقط برای یه سال، که اون یه سال رو هم مجبورم کردی هیونگ صدات کنم، آه بیخیال! بیا بجاش درباره این حرف بزنیم که تو و کانگ سولگی؟ فقط بگو- چجوری؟"

"خب، بهت گفتم که روز کریسمس پدرم هنوز تو بیمارستان بود. مادرمم غذایی نپخته بود چون فقط خودمون دوتا بودیم و خب حوصله اش رو هم نداشت، میخواستیم اون شب رو کنار پدرم بگذرونیم"

"خب ادامه بده، سولگی چیشد؟"

" مادر سولگی با مادرم صمیمیه، پس اون مارو برای شام به خونشون دعوت کرد"

" خب پس خانواده ها باهم شام خوردن، این که حساب نیست"

" بعدش من سولگی رو به شام دعوت کردم تا از اون و مادرش تشکر کنم، و بعد از اون هم چند باری با هم وقت گذروندیم"

مینهو دست به سینه شد، حتی یه ذره هم تحت تاثیر داستانی که شنیده بود قرار نگرفت. " کی فکرشو میکرد تو کسی باشی که قلب یخی سولگی رو ذوب میکنه"

"اون دختر خونگرمیه"

" وقتی راهنمایی بودیم اون پیشنهاد خیلیارو رد کرد فقط به این بهونه که خانوادش اجازه نمیدن تو اون سن دوست پسر داشته باشه! تو دبیرستان هم سرش تو درس و کتاب بود و میگفت میخواد برای کالج آماده شه پس اصلا نمیزاشت کسی نزدیکش بشه! بعدشم که رفت دانشگاه بازم مشغول درس شد و این روند همچنان ادامه داشت!"

"تو اینارو از کجا میدونی؟"

" چون اینا دقیقا بهانه هایی بودن که منو باهاشون رد کرد!"

" مگه چندبار ازش خواستی باهات قرار بزاره؟"

" این مهم نیست" مینهو ناشیانه موضوع رو عوض کرد " خب پس شما الان کاپل حساب نمیشید. پس دقیقا چی هستید؟"

" خب ما نمیتونیم باهم باشیم، من هنوز تو آمریکا زندگی میکنم.. نمیدونم شاید وقتی که بعد از تموم شدن دانشگاه به کره برگشتم به قرار گذاشتن باهاش فکر کنم"

"چی؟ وایسا ببینم! تو میخوای برگردی کره؟"

"به احتمال زیاد آره"

" اما هیونگ.. ما قبلا درباره تمام کشورایی که تو میخواستی اونجا زندگی کنی و مشغول کار بشی حرف زدیم و کره حتی اولویت آخرت هم نبود!"

Through the WallsWhere stories live. Discover now