Part 47: اسفنج خیس

Start from the beginning
                                    

ژان چشمانش را که حالا بسته بودند باز کرد و به چهره زویی ۱۵ ساله نگاه کرد. چشمان درشتش زیر مهتاب می‌درخشید.

ـحالت خوبه؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

ژان چشمانش را خمار کرد و در حالی که قطرات سرد عرق روی پیشانی‌اش نقش می‌بستند لب زد: ون چینگ..

این نامی که تا به حال در این زندگی کسی او را با ان صدا نزده بود به زبان اورد و زویی را در بهت فرو برد و خودش به خوابی عمیق برگشت.

..........

داروها را خیلی وقت می‌شد که قطع کرده بود اما هنوز هم به گوشی برای شنیدن و درک شدن نیاز داشت. دکتر چانگ در تمام ان سال‌ها به حرف‌هایش با دقت گوش می‌داد در حالی که زویی افکار ون‌چینگ را پنهان می‌کرد و دکتر چانگ معتقد بود او چیز‌های زیادی را مخفی کرده و قسمتی از او وجود دارد که از ده سالگی‌اش به هیچ کس نشان نداده.

به ساعتش نگاه کرد. امروز مطب شلوغ‌تر از روز‌های دیگر بود و زویی بدون وقت قبلی امده پس باید منتظر می‌ماند.

او اخرین نفر بود و پیش از او تنها یک نفر دیگر باقی مانده بود. پسری که گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد ولی زویی خودش را با خواندن مجلات قدیمی رنگ و رو رفته سرگرم می‌کرد.

ـقهوه میخوری؟

به لیوان کاغذی مقابلش نگاه کرد و بعد به پسری که ان را در دست داشت. در فاصله‌ای که او سعی کرده بود خودش را مشغول نشان دهد قهوه‌ها را از منشی گرفته بود.

ـ نه ممنون.

پسر روی صندلی کنارش نشست: اون اقایی که یکم قبل رفت تو اختلال دو قطبی داره و معمولا زیاد حرف میزنه. فکر کنم قهوه خوردن و صبر کردن فکر بدی نباشه.

زویی قهوه را از پسر گرفت و روی میز گذاشت: ممنون.

ـ من هوانم.

دستش را جلو اورد و منتظر ماند. اما زمانی که زویی داشت فکر می‌کرد باید چه جوابی به او بدهد که دیگر مخش را به کار نگیرد، صدای فریاد‌های از داخل اتاق شنیده شد. در اتاق دکتر چانگ باز شد و دکتر چانگ با عجله سمت منشی‌اش دوید و پس از انکه چیزی دم گوشش زمزمه کرد به اتاق بازگشت و وقتی در را بست صدای فریاد‌هایی که ناسزا می‌گفت همچنان ادامه داشت.

منشی به دفترش نگاهی انداخت و بعد گفت: متاسفانه دکتر چانگ برای امروز نمیتونن دیگه کسیو ببینن. برای تنظیم اولین وقت بعدی باهاتون تماس می‌گیرم.

بعد داخل اتاق به دکتر چانگ پبوست.

زویی پوفی کشید و سمت در رفت اما هوان مقابلش ایستاد: فکر کنم دیگه برای یه قهوه فرصت داشته باشی!

زویی سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه متاسفانه ندارم.

ـ فکر کن قراره با دکتر چانگ حرف بزنی. منم همونقدر گوش شنوایی هستم.. بهم یه فرصت بده.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now